امیرخسرو دهلوی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 393

1. یا رب، آن زلف تو هیچ اشکنه بی دل هست؟

2. دیر باز است که اندر دلم این مشکل هست

3. حیف باشد که بگویم که مه و خورشیدی

4. هم تو بنگر که بدان هر دو کسی مایل هست؟

5. منزلت گفتم مانا که همین در دل ماست

6. چو ببینیم که به هر جات همین منزل هست

7. گر به خاک در خویشم نگری افتاده

8. خود بگویی که چنین آدمیی از گل هست

9. روسیاهم، حبشی گوی من سوخته را

10. وگرم داغ درون نیست، برون دل هست

11. چشمم از هجر تو دریا شد و در خیل خیال

12. ای بسا مردم آبی که درین ساحل هست

13. چند شمشیر چنان بر من بیچاره زنی

14. باری این مرتبه همچو منی قابل هست

15. دردم آنکس که نداند دهدم پند، آری

16. در جهان نیز بسی بی خبر و غافل هست

17. از پی عشق نصیحت چه کنی خسرو را

18. باری آن کس که نصیحت شنود عاقل هست


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* یوسف از غیرت آن نرگس نیلوفر رنگ
* رفت تا مصر که در نیل زند پیراهن
شعر کامل
صائب تبریزی
* ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم
* گر همه زهرست چون خوردیم ساغر نشکنیم
شعر کامل
وحشی بافقی
* بس که در جان فگار و چشم بیدارم تویی
* هر که پیدا می شود از دور پندارم تویی
شعر کامل
جامی