مولوی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 341

1. بیا کامروز ما را روز عیدست

2. از این پس عیش و عشرت بر مزیدست

3. بزن دستی بگو کامروز شادی‌ست

4. که روز خوش هم از اول پدیدست

5. چو یار ما در این عالم کی باشد

6. چنین عیدی به صد دوران کی دیدست

7. زمین و آسمان‌ها پرشکر شد

8. به هر سویی شکرها بردمیدست

9. رسید آن بانگ موج گوهرافشان

10. جهان پرموج و دریا ناپدیدست

11. محمد باز از معراج آمد

12. ز چارم چرخ عیسی دررسیدست

13. هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست

14. میی کز جام جان نبود پلیدست

15. زهی مجلس که ساقی بخت باشد

16. حریفانش جنید و بایزیدست

17. خماری داشتم من در ارادت

18. ندانستم که حق ما را مریدست

19. کنون من خفتم و پاها کشیدم

20. چو دانستم که بختم می کشیدست


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* لبش ندانم و خدش چگونه وصف کنم
* که این چو دانهٔ نارست و آن چو شعلهٔ نار
شعر کامل
سعدی
* ای که دستت می‌رسد کاری بکن
* پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
شعر کامل
سعدی
* جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون
* خنده در هنگامه ماتم نمی باید زدن
شعر کامل
صائب تبریزی