مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 12

مشتاقیم الا چون میدانیم که شما بمصالح خلق مشغولید زحمت دورمیداریم.

گفت: بر ما این واجب بود، دهشت برخاست، بعد از این بخدمت آییم.

فرمود: که فرقی نیست، همه یکیست، شما را آن لطف هست که همه یکی باشد از زحمتها چونید، لیکن چون میدانم که امروز شمایید که به خیرات و حسنات مشغولید، لاجرم رجوع به شما می کنیم. این ساعت بحث درین می کردیم اگر مردی را عیالست و دیگری را نیست، از او می بُرند و و باین می دهند، اهل ظاهر گویند از معیل می بُری و به غیر معیل می دهی. چون بنگری خود معیل اوست،در تحقیق آن چنانکه اهل دلی که اورا گوهری باشد، شخصی را بزند و سر و بینی و دهان بشکند، همه گویند که این مظلومست، اما بتحقیق مظلوم آن زننده است، ظالم آن باشد که مصلحت نکند، آن لس (سیلی) خورده و سر شکسته ظالمست، و این زننده یقین مظلومست، چون این صاحب گوهر است و مستهلک حق است، کردۀ او کردۀ حق باشد. خدا را ظالم نگویند، همچنانکه مصطفی، صلی الله علیه و سلم، میکشت و خون می ریخت و غارت می کرد، ظالم ایشان بودند، و او مظلوم.

مثلا، مغربیی در مغرب مقیم است، مشرقی بمغرب آمد، غریب آن مغربیست، اما این چه غریب است که از مشرق آمد؟ چون همه عالم خانه [ای] بیش نیست، ازین خانه در آن خانه رفت یا از این گوشه بدان گوشه، آخر نه هم در این خانه است؟ اما آن مغربی که آن گوهر دارد از بیرون خانه آمده است، آخر می گوید که : اَلْاِسْلَامُ بَدَأَغَرِیْبَاً، نگفت که: اَلْمَشرِقیُّ بَدَأَغَرِیْبَاً، همچنانکه مصطفی، صلی الله علیه وسلم، چون شکسته شد، مظلوم بود و چون شکست هم مظلوم بود، زیرا در هر دو حالت حق بدست اوست، و مظلوم آنست که حق بدست او باشد.

مصطفی (ص) را دل بسوخت بر اسیران. حق تعالی برای خاطر رسول وحی فرستاد که بگو ایشان را درین حالت که شما در بند و زنجیرید اگر شما نیت خیر کنید، حق تعالی شما را ازین برهاند، و آنچه رفته بشما باز دهد و اضعاف آن، غفران و رضوان در آخرت، دو گنج یکی آنکه از شما رفت و یکی گنج آخرت.

سؤال کرد: که بنده چون عمل کند آن توفیق و خیر از عمل می خیزد یا عطای حقست؟

فرمود: که عطای حقست و توفیق حقست، اما حق تعالی از غایت لطف به بنده اضافت می کند و هر دو را می فرماید، که هردو از تست، جَزَاء بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ (پاداش نیکوکاریش- سجده – 17).

گفت: چون خدای را این لطفست پس، هرکه طلب حقیقی کند، بیآبد؟

فرمود: لیکن بی سالار نشود، چنانکه موسی را علیه السلام چون مطیع بودند، در دریا راهها پیدا شد، و گرد از دریا بر می آوردند و می گذشتند اما چون مخالفت آغاز کردند در فلان بیابان چندین سال بماندند؛ و سالار آن زمان در بند اصلاح ایشان باشد که سالار ببیند که در بند اویند و مطیع و فرمان بردارند. مثلا چندین سپاهی در خدمت امیری چون مطیع و فرمانبردار باشند، او نیز عقل در کار ایشان صرف کند، و در بند اصلاح ایشان باشد، اما چون مطیع نباشند کی در تدارک احوال ایشان عقل خودرا صرف کند.

عقل در تن آدمی همچون امیریست، مادام که رعایای تن مطیع او باشند، همه کارها باصلاح باشد اما چون مطیع نباشند همه بفساد آیند، نمی بینی که چون مستی می آید خمر خورده، ازین دست و پای و زبان و رعایای وجود چه فسادها می آید، روزی دیگر بعد از هشیاری می گوید آه چه کرده، و چرا زدم و چرا دشنام دادم، پس، وقتی کارها باصلاح باشند که در آن ده سالاری باشد، و ایشان مطیع باشند. اکنون عقل وقتی اندیشه اصلاح این رعایا کند که بفرمان او باشند، مثلا فکر کردم بروم، وقتی برود که پای بفرمان او باشد و اگر نه این فکر را نکند.

اکنون همچنانکه عقل در میان تن امیر است، این وجود های دیگر که خلقند، ایشان سر جمله به عقل و دانش خود و نظر و علم خود به نسبت آن ولی، جمله تن صرفند و عقل اوست و در میان ایشان.

اکنون چون خلق که تن اند، مطیع ایشان نباشند، احوال ایشان همه در پریشانی و پشیمانی گذرد. اکنون چون مطیع شوند، چنان باید شدن که هرچه او کند، مطیع باشند و بعقل خود رجوع نکنند، زیرا که شاید بعقل خود آنرا فهم نکنند، باید که اورا مطیع باشند. چنانکه کودکی را بدکان درزیی (خیاطی) نشاندند، اورا مطیع استاد باید بودن، اگر تکل دهد که بدوزد، تکل دوزد و اگر شلال، شلال دوزد، و اگر خواهد که بیآموزد تصرف خودرا رها کند، کلی محکوم امر استاد باشد.

امید داریم از حق تعالی که حالتی پدید آورد که آن عنایت اوست که بالای صد هزار جهد و کوشش است که:

لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ ( شب قدر بهتر از هزار ماه بهتر و بالاتر است - قدر – 3)، این سخن و آن سخن یکیست که: جَذبة مِن جَذَبات الله تعالی خَیرُ مِن عبادة اثَقَلین، یعنی چون عنایت او در رسد، کار صد هزار کوشش کند، و افزون کوشش خوبست و نیکو و مفیدست عظیم، اما پیش عنایت چه باشد؟

پرسید که: عنایت کوشش دهد؟

گفت: چرا ندهد، چون عنایت بیآید کوشش هم بیآید. عیسی علیه السلام چه کوشش کرد که در مهد گفت: إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ (من بندۀ خاص خداوندم که به من کتاب آسمانی داده است - مریم – 30)، یحیی هنوز در شکم مادر بود، وصف او میکرد.

گفت: محمد رسول الله را بی کوشش شد؟

گفت: أفَمَن شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ (آیا آنکس را که خدا برای اسلام شرح صدر [و فکر روشن] عطا فرمود - زمر -22)- اول فضل است، چون از ضلالت، بیداری درو آید، آن فضل حقست و عطای محض، و الا چرا آن یاران دیگر را نشد که قرین او بودند. بعد از آن فضل و جزا همچون استاره آتش جست، اولش عطاست اما چون پنبه نهادی و آن ستاره را می پروری و افزون می کنی و بعد از این فضل و جزاست.

آدمی اول وهلت خُرد و ضعیف است که: وَخُلِقَ الإِنسَانُ ضَعِيفًا ( که انسان ضعیف خلق شده است - نساء – 28)- اما چون آتش ضعیف را پرورید، عالمی شود و جهانی را بسوزد و آن آتش خُرد بزرگ و عظیم شود که: وَإِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ (و در حقیقت تو بر نیکو خلقی عظیم آراسته ای - قلم – 4).

گفتم: مولانا شما را قوی دوست می دارد.

فرمود: که نی آمدن بقدر دوستیست، و نی گفتن. آنچه می آید می گویم اگر خدا خواهد این اندک سخن را نافع گرداند، و آن را در اندرون سینه شماقایم دارد و نفعهای عظیم کند، و اگر نخواهد صد هزار سخن گفته گیر، هیچ در دل قرار نگیرد، هم بگذرد و فراموش شود، همچنانکه استارۀ آتش بر جامه سوخته افتاد، اگر حق خواهد همان یک ستاره بگیرد و بزرگ شود، و اگر نخواهد صد ستاره به آن سوخته رسد و نماند و هیچ اثر نکند: وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ (سپاه زمین و آسمانها همه لشکریان خداست - فتح – 4)- این سخنها سپاه حقند، قلعه ها را بدستوری حق باز کنندو بگیرند، اگر بفرماید چندین هزار سوار که بروید به فلان قلعه روی بنمایید اما مگیرید، چنین کنند، و اگر یک سوار را بفرماید که بگیر آن قلعه را همان یک سوار در را باز کند و بگیرد.

پشه را بر نمروی گمارد و هلاکش کند، چنانکه می گوید: اِسْتَوی عِندَ العَارِفِ الدانِقُ وَالدِّیْنَارُ وَالْاَسَدُ وَالْهِرَّةُ، که اگر حق تعالی برکت دهد ، دانقی کار هزار دینار کند و افزون، و اگر از هزار دینار برکت برگیرد، کار دانقی نکند. و همچنین اگر گربه برگمارد، اورا هلاک کند چون پشه نمرود را، و اگر شیر را بگمارد، از وی شیران لرزان شوند یا خود دراز گوش او شود چنانکه بعضی از درویشان بر شیر سوار می شوند، و چنانکه آتش بر ابراهیم (علیه السلام) برد و سلام شد و سبزه و گل گلزار، چون دستوری حق نبود که اورا بسوزذ. فی الجمله چون دانستند که همه از حقست، پیش ایشان همه یکسان شد.

از حق امید داریم که شما این سخنها را هم، از اندرون خود بشنوید که مفید آنست، اگر هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوانند باز کردن تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند. هزار سخن از بیرون بگوی تا از اندرون مصدقی نباشد، سود ندارد، همچنانکه درختی را تا بیخ (ریشه) او تری نباشد، اگر هزار سیل آب برو ریزی سود ندارد، اول آنجا در بیخ او تری بباید تا آب مدد او شود.

1. نور اگر صد هزار می بیند

2. جز که بر اصل نور ننشیند

[اگر همه عالم نور گیرد] تا در چشم نوری نباشد هرگز آن نور را نبینند. اکنون اصل آن قابلیت است که در نفس است. نفس دیگرست و روح دیگر، نمی بینی که نفس در خواب کجاها میرود؟ و روح در تن است اما آن نفس می گردد و چیز دیگر می شود.

پس، آنچه علی (علیه السلام) گفت: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ، این نفس را گفت، و اگر بگوییم که این نفس را گفت هم خرد کاری نیست، و اگر آن نفس را شرح دهیم او همین نفس را فهم خواهد کردن چون او آن نفس را نمی داند. مثلا، آینۀ کوچک در دست گرفتۀ اگر در آینه نیک نماید، بزرگ نماید، خُرد نماید، آن باشد. بگفتن محالست که فهم شود. به گفتن همین قدر باشد که درو خار خاری پدید آید که بیرون آنکه ما می گوییم عالمی هست تا بطلبیم.

این دنیا و خوشیها نصیب حیوانیت آدمی است، این همه قوت حیوانیت او می کنند و آنچه که اصل است که انسانیت در کاهش است. اخر می گویند که اَلْآدَمِیُّ حَیْوَانٌ نَاطِقٌ، پس، آدمی دو چیز است، آنچه درین عالم قوت حیوانیت اوست این شهوات است و آرزوها، اما آنچه خلاصه اوست غذای او، علم و حکمت و دیدار حق است. آدمی را آنچه حیوانیت اوست از حق گریزانست، و انسانیتش از دنیا گریزان، فَمِنكُمْ كَافِرٌ وَمِنكُم مُّؤْمِنٌ (شما بندگان فرقه ای کافر و بعضی مؤمن هستید - تغابن – 2)- دو شخص درین وجود در جنگند، تا بخت کرا بوّد، کرا دارد دوست.

درین شک نیست که این عالم دی است (ماه دی). جمادات را جماد چرا می گویند؟ زیرا که همه منجمدند، این سنگ و کوه و جامه که پوشیده ای، وجود همه منجمد ست. اگر نه دی ای هست، عالم چرا منجمد است؟ معنی عالم بسیط است، در نظر نیاید اما بتأثیر توان دانستن که باد و سرمایی هست، این عالم چون فصل دی است که همه منجمدند، چگونه دی (دی ای)؟ دی عقلی نه حسّی.

چون آن هوای الهی بیاید، کوهها گداختن گیرد، عالم آب شود، همچنانکه چون گرمای تموز بیاید همه منجمدات در گداز آیند. روز قیامت چون آن هوا بیاید، همه بگدازند.

حق تعالی این کلمات را لشکر ما کند گرد شما، تا از اعدا شما را سد شوند، تاسبب قهر اعدا باشد. اعدایی باشند، اعدای اندرون آخر اعدای بیرونی چیزی نیستند. چه چیزی باشند؟ نمی بینی چندین هزار کافر اسیر یک کافرند که پادشاه ایشانست، و آن کافر اسیر اندیشه. پس، دانستیم که کار اندیشه دارد چون به یک اندیشه ضعیف مکدّر چندین هزار خلق و عالم اسیرند.

آنجا که اندیشه های بی پایان باشد، بنگر که آن را چه عظمت و شکوه باشد، و چگونه قهر اعدا کنند و چه عالم ها را مسخر کنند، چون می بینیم معین، که صد هزار صورت بی حد و سپاهی بی پایان صحرا در صحرا اسیر شخصی اند، و آن شخص اسیر اندیشه ای حقیر، پس، این همه اسیر یک اندیشه باشند، تا اندیشه های عظیم بی پایان خطیر قدسی علوی چون باشند؟

پس، دانستیم که کار اندیشه ها دارند، صور همه تابعند و آلت اند، و بی اندیشه معطلند و جمادند، پس، آنکه صورت بیند او نیز جماد باشد، و در معنی راه ندارد و طفلست و نابالغ اگرچه بصورت پیرست و صدساله، رَجَعْنَا مِنَ الْجِهَادِ الْاَصْغَرِ اِلَي الْجِهَادِ الْاَکْبَرِ، یعنی در جنگ صورتها بودیم، و به خصمان صورتی مصاف می زدیم، این ساعت به لشکرهای اندیشه ها مصاف می زنیم تا اندیشه های نیک اندیشه های بد را بشکند، و از ولایت تن بیرون کند، پس، اکبر این جهاد باشد، و این مصاف، پس کار فکرتها دارند که بی واسطه تن در کارند همچنانکه عقل فعال بی آلت چرخ را می گرداند، آخر می گوید که به آلت محتاج نیست.

3. تو جوهری و هر دو جهان مر ترا عرض

4. جوهر که از عرض طلبند، هست ناپسند

5. آن کس که علم جوید از دل، بروگری

6. وان کس که عقل جوید، ازجان بر او بخند

چون عَرَض است، بر عرض نباید ماندن، زیرا این جوهر چون نافۀ مشک است، و این عالم و خوشیها همچون بوی مشک. این بوی مشک نماند، زیرا عرض است. هر که ازین بوی مشک را طلبید نه بوی را، و بر بوی قانع نشد، نیک است.اما هر که بر بوی مشک قرار گرفت آن بد است، زیرا دست به چیزی زده است که آن در دست او نماند. زیرا بوی صفت مشک است: چندانکه مشک را روی در این عالم است، بوی می رسد؛ چون در حجاب رود و روی در عالم دیگر آرد، آنها که به بوی زنده بودند بمیرند. زیرا بوی ملازم مشک بود؛ آنجا رفت که مشک جلوه می کند.

پس، نیکبخت آن است که از بوی بر وی زند و عین او شود. بعد از آن، اورا فنا نماند و در عین ذات مشک باقی شد و حکم مشک گیرد. بعد از آن وی به عالم بوی رساند و عالم از وی زنده باشد. بر او از آنچه بود جز نامی نیست – همچنانکه اسبی یا حیوانی در نمکسار نمک شده باشد؛ بر وی از اسبی جز نام نمانده باشد؛ همان دریای نمک باشد در فعل و تأثیر. آن اسم اورا چه زیان دارد؟ از نمکیش بیرون نخواهد کردن. و اگر این کان نمک را نامی دیگر نهی، از نمکی بیرون نیاید.

پس، آدمی را ازین خوشیها و لطفها، که پرتو و عکس حق است، ببایدش گذشتن، و بر این قدر نباید قانع گشتن. هر چند که این قدر از لطف حق است و پرتو جمال اوست، اما باقی نیست؛ به نسبت به حق باقی است، به نسبت به خلق باقی نیست – چون شعاع آفتاب که در خانه ها می تابد: هر چند که شعاع آفتاب است و نور است، اما ملازم آفتاب است. چون آفتاب غروب کند، روشنایی نماند. پس، آفتاب باید شدن تا خوف جدایی نماند.

باختست و شناخت است. بعضی را داد و عطا هست، اما شناخت نیست، و بعضی را شناخت هست، اما باخت نیست. اما چون این هر دو باشد، عظیم موافق کسی باشد. این چنین کس بی نظیر باشد. نظیر این مثلا مردی راه میرود اما نمی داند که این راهست یا بیراهی، میرودعلی العمیا، بوک آواز خروسی یا نشان آبادانی ای پدید آید. کو این، و کو آن که راه می داند ومیرود و محتاج نشان و علامت نیست؟ کار او دارد. پس، شناخت ورای همه است.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* ز خاور چو خورشید بنمود تاج
* گل زرد شد بر زمین رنگ ساج
شعر کامل
فردوسی
* از آتش سودایت دارم من و دارد دل
* داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی
شعر کامل
رهی معیری
* فغان که در حرم وصل بار همچو سپند
* مرا نشستن و برخاستن یکی باشد
شعر کامل
صائب تبریزی