مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 26

فرمود: لطفهای شما و سعی های شما و تربیت ها که می کنید حاضرا و غایبا، من اگر در شکر و تعظیم و عذر خواستن تقصیر می کنم، ظاهرا بنا بر کبر نیست یا بر فراغت. یا نمی دانم حق منعم را که چه مجازات می باید کردن بقول و فعل؟ لیکن دانسته ام از عقیدۀ پاک شما که شما آن را خالص برای خدا می کنید. من نیز به خدا می گذارم تا عذر آن را هم او بخواهد، چون برای او کردۀ که اگر من به عذز آن مشغول شوم و بزبان اکرام کنم و مدح گویم، چنان باشد که بعضی از آن اجر که حق خواهد دادن بشما رسید و بعضی مکافات رسید. زیرا این تواضع ها و عذر خواستن و مدیح کردن حظ دنیاست. چون در دنیا رنجی کشیدی مثل بذل مالی و بذل جاهی، آن به، که عوض آن بکلی از حق باشد. جهت این عذر نمی خواهم. بیان آنکه عذر، خواستن دنیاست. زیرا مال را نمی خورند مطلوب لغیره است. به مال اسب و کنیزک و غلام می خرند و منصب می طلبند تا ایشان را مدح ها و ثناها می گویند. پس دنیا خود آنست که بزرگ و محترم باشد، او را ثنا و مدح گویند.

شیخ نساج بخاری مردی بزرگ بود و صاحب دل. دانشمندان و بزرگان نزد او آمدندی به زیارت، بر دو زانوی نشستندی. شیخ امّی بود. می خواستند که از زبان او تفسیر قرآن و احادیث شنوند. می گفت تازی نمی دانم، شما ترجمه آیت را [یا حدیث را بگوئید تا من معنی آنرا بگویم. ایشان ترجمه آیت را] می گفتند و او تفسیر و تحقیق آن را آغاز می کرد. و می گفت که مصطفی،صلی الله علیه و سلم، در فلان مقام بود که این آیت را گفت و احوال آن مقام چنین است و مرتبه آن مقام را و راههای آنرا، وعروج آن را بتفصیل بیان می کرد.

روزی علوی معرف، قاضی را بخدمت او مدح می کرد، و می گفت که: چنین قاضی در عالم نباشد، رشوت نمی ستاند، بی میل و بی محابا، خالص و مخلص جهت حق میان خلق عدل می کند.

گفت: اینکه می گویی که او رشوت نمی ستاند، این یک باری دروغست. تو مردی علویی از نسل مصطفی، صلی الله علیه و سلم، او را مدح می کنی و ثنا می گویی [که او رشوت نمی ستاند]، این رشوت نیست؟ و ازین بهتر چه رشوت خواهد بودن که در مقابل او اورا شرح می گویی؟

شیخ الاسلام ترمدی می گفت: سید برهان الدین، قدس الله سره العظیم، سخنهای تحقیق خوب می گوید. از آنست که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه می کند.

یکی گفت: آخر تو هم مطالعه می کنی، چونست که چنان سخن نمی گویی؟

گفت: اورا دردی و مجاهده وعملی هست،

گفت، آنرا چرا نمی گویی و یاد نمی آوری؟ از مطالعه حکایت می کنی! اصل آنست و ما آن را می گوییم تو نیز از آن بگو. ایشان را درد آن جهان نبود، بکلی دل برین جهان نهاده بودند.

بعضی برای خوردن نان آمده بودند و بعضی برای تماشای نان می خواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند. این سخن همچون عروسیست و شاهدیست. کنیزکی شاهد را که برای فروختن خرند. آن کنیزک بر وی چه مهر نهد و بر وی چه دل بندد، چون لذت آن تاجر در فروخت است. او عنّین (مرد خنثی) است، کنیزک را برای فروختن می خرد. اورا آن رجولیت و مردی نیست که کنبزک را برای خود خرد. مخنّث را اگر شمشیر هندی خاص بدست [افتد]، آنرا برای فروختن ستاند. یا کمانی پهلوانی بدست او افتد، هم برای فروختن [باشد]. چون او را بازوی آن نیست که آن کمان را بکشد، و آن کمان را برای زه می خواهد، و او را استعداد زه نیست. او عاشق زهست و چون آنرا بفروشد، مخنّث بهای آنرا به گلگونه و وسمه دهد، دیگر چه خواهد کردن؟

خریدن این سخن سریانیست، زنهار مگویید که فهم کردم. هرچند بیش فهم و ضبط کرده باشی از فهم عظیم دور باشی. فهم این بی فهمیست. خود بلا و مصیبت و حرمان تو از آن فهم است ترا. از آن فهم می باید رهیدن تا چیزی شوی. تو می گویی که من مشک را از دریا پر کردم و دریا در مشک من گنجید؛ این محال باشد. آری اگر گویی که مشک من در دریا گم شد این خوب باشد و اصل اینست.

عقل چندان خوب است و مطلوب است که تو را بر در پادشاه آورد. چون بر در او رسیدی عقل را طلاق ده، که این ساعت عقل زیان توست و راهزن است. چون به وی رسیدی، خودرا به وی تسلیم کن. تو را با چون وچرا کاری نیست. مثلا، جامۀ نابریده خواهی که آن را قبا یا جُبه برند، عقل تو را پیش درزی (خیاط) آورد. عقل تا این ساعت نیک بود که جامه را به درزی آورد. اکنون این ساعت عقل را طلاق باید دادن و پیش درزی تصرف خودرا ترک باید کردن. و همچنین بیمار، عقل او چندان نیک است که او را بر طبیب آرد. چون بر طبیبش آورد، بعد از آن عقل او در کار نیست، و خویشتن را به طبیب باید تسلیم کردن.

نعره های پنهانی تو را گوش اصحاب می شنوند. آن کس که چیزی دارد یا در او گوهری هست و دردی، پیداست. آخر، میان قطار شتران، آن اشتر مست پیدا باشد از چشم و رفتار و کفک و غیر کفک. سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ ( بر رخسار ایشان آثار سجود [و شکوه بندگی] هویداست - فتح -29).

هرچه بن درخت می خورد بر سر درخت از شاخ و برگ و میوه پیدا می شود، و آن که نمی خورد و پژمرده است کی پنهان ماند؟

این های و هوی بلند که می زنند سِرّش آن است که از سخنی سخنها فهم می کنند و از حرفی اشارتها معلوم می گردانند. همچنانکه کسی وسیط (نام کتابی در فقه) و کتب مطول خوانده باشد از تنبیه (نام کتابی در فقه شافعی). چون کلمۀ بشنود، چون شرح آن را خوانده است از یک مسأله اصل ها و مسئله ها فهم کند. بر آن یک حرف تنبیه های میکند. یعنی که من زیر این چیزها [فهم می کنم] و می بینم، و این [از] آنست که من در آنجا رنجها برده ام و شبها بروز آورده ام و گنجها یافته ام که:

أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ (ای رسول گرامی، آیا ما تو را شرح صدر عطا نکردیم؟ - شرح – 1). شرح دل بی نهایت است. چون آن شرح خوانده باشد، از رمزی بسیار فهم کند. و آنکس که هنور مبتدیست، از آن لفظ همان معنی آن لفظ فهم می کند، اورا چه خبر و های های باشد؟

سخن بقدر مستمع می آید، چندانکه می کشد و مغذی می گردد، حکمت فرو می آید. چون اورا نکشد گوید: ای عجب چرا سخن نمی آید؟

[جوابش آید که] آنکس که ترا قوت استماع نمی دهد گوینده را نیز داعیۀ گفت نمی دهد.

در زمان مصطفی، صلی الله علیه و سلم، کافری را غلامی بود مسلمان صاحب گوهر. سحری خداوندگارش فرمود که: طاسها بر گیر که به حمام رویم. در راه مصطفی، صلی الله علیه و سلم، در مسجد با صحابه نماز می کرد. غلام گفت: ای خواجه، لله تعالی، این طاس را لحظه ای بگیر تا دوگانه بگزارم؛ بعد از آن به خدمت روم. چون در مسجد رفت، نماز کرد. مصطفی، صلی الله علیه و سلم، بیرون آمد و صحابه هم بیرون آمدند. غلام تنها در مسجد ماند. خواجه اش تا به چاشتی منتظر، و بانگ می زد که: ای غلام، بیرون آی!

گفت: مرا نمی هلند.

چون کار از حد گذشت، خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که نمی هلد. جز کفشی و سایۀ کسی ندید و کس نمی جنبید. گفت: آخر کیست که تو را نمی هلد که بیرون آیی؟

گفت: آن کس که تو را نمی گذارد که اندرون آیی! خود کس اوست که تو اورا نمی بینی.

آدمی همیشه عاشق آن چیزست که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است، و شب و روز آن را می طلبد. بندۀ آنم که نمی بینمش و از آنچه فهم کرده است و دیده است ملول و گریزانست و ازین روست که فلاسفه رؤیت را منکرند. زیرا می گویند، که چون ببینی ممکنست که سیر و ملول شوی. و این روا نیست. سنیان می گویند که این وقتی باشد که او یک لون (گونه) نماید [چون به هر لحظه صد لون می نماید] که: كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ ([و در هر عالم او] به شأن و کاری پردازد - الرحمن – 29). و اگر صد هزار تجلی کند هرگز یکی به یکی نماند.

آخر تو نیز این ساعت حق را می بینی در آثار و افعال، هر لحظه گوناگون می بینی که یک فعل به فعلی دیگر نمی ماند. در وقت شادی تجلی دیگر، در وقت گریه تجلی دیگر، در وقت خوف تجلی دیگر، در وقت رجا تجلی دیگر. چون افعال حق و تجلی افعال و آثار او گوناگون است و به یک دیگر نمی ماند، پس تجلی ذات او نیز چنین باشد، مانند تجلی افعال او؛ آن را برین قیاس کن و تو نیز که یک جزوی از قدرت حق [هستی] در یک لحظه هزار گونه می شوی و بر یک قرار نیستی.

بعضی از بندگان هستند که از قرآن بحق می روند. و بعضی هستند خاصتر، که از حق می آیند، قرآن را اینجا می یابند، می دانند که آن را حق فرستادست: إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ ( البته ما قرآن را بر تو نازل کردیم و ما هم آن را محققا محفوط خواهیم داشت - حجر -9). مفسران می گویند که در حق قرآن است، این هم نیکوست. اما این نیز هست که یعنی در تو گوهری و طلبی و شوقی نهاده ایم. نگهبان آن مائیم، آن را ضایع نگذاریم و بجایی برسانیم. تو یک بار بگو خدا، و آنگاه پای دار که جمله بلاها بر تو ببارد. یکی آمد به مصطفی، صلی الله علیه و سلم، گفت: اِنّی اُحِبّکَ. گفت هوش دار که چه می گویی. باز مکرر کرد که: اِنّی اُحِبّکَ. گفت: اکنون پای دار که بدست خودت خواهم کشتن، وای بر تو.

یکی در زمان مصطفی، صلی الله علیه و سلم، گفت که: من این دین ترا نمی خواهم، والله که نمی خواهم، این دین را باز بستان. چندانکه در دین تو آمدم روزی نیاسودم، مال رفت، زن رفت، فرزند نماند، حرمت نماند، و شهوت نماند. گفت: حاشا دین ما هر کجا که رفت باز نیاید تا او را ازبیخ و بن نکند، و خانه اش را نروبد و پاک نکند که:

لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ (که جزدست پاکان [و فهم خاصان] بدان نرسد- واقعه – 79). چگونه معشوق است؟ تا در تو مویی از مهر خودت باقی باشد [روی خودرا به تو ننماید و لایق وصل او نشوی و] بخویشتن راهت ندهد. بکلی از خود و عالم می باید بیزار شدن و دشمن خود شدن تا دوست روی نماید.اکنون دین ما در آن دلی که قرار گرفت تا اورا به حق نرساند و آنچه نابایست است، از او جدا نکند از او دست ندارد.

پیغامبر، صلی الله علیه و سلم، فرمود: برای آن نیاسودی و غم می خوری که غم خوردن استفراغست از آن شادیهای اول، تا در معده تو از آن چیزی باقیست به تو چیزی ندهند که بخوری. در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد چون فارغ شود از استفراغ، آنگه طعام بخورد. تو نیز صبر کن و غم می خور که غم خوردن استفراغست. بعد از استفراغ شادی پیش آید که آن را غم نباشد، گلی که آن را خار نباشد، مِی ای که آن را خمار نباشد. آخر در دنیا شب و روز فراغت و آسایش می طلبی و حصول آن در دنیا ممکن نیست. و مع هذا یک لحظه بی طلب نیستی. و راحتی نیز که در دنیا می یابی همچون برقی است که می گذرد و قرار نمی گیرد و آنگه کدام برق؟ برقی پر تگرگ، پر باران، پر برف، پر محنت.

مثلا، کسی عزم انطالیه کرده است، و سوی قیصریه می رود. امید دارد که به انطالیه رسد و سعی را ترک نمی کند مع هذا که ممکن نیست که از این راه به انطالیه رسد. الا آنکه به راه انطالیه می رود اگرچه لنگ است و ضعیف است، اما هم برسد چون منتهای راه این است. چون کار دنیا بی رنج میسر نمی شود و کار آخرت همچنین. باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد.

تو می گویی که ای محمد دین ما را بستان، که من نمی آسایم. دین ما کسی را کی رها کند تا اورا به مقصود نرساند؟

گویند که معلمی، از بینوایی، در فصل زمستان دُرّاعه کتان یکتا پوشیده بود. مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود، می گذرانید و سرش در آب پنهان. کودکان پشتش را دیدند و گفتند: استاد، اینک پوستینی در جوی آب افتاده است و تو را سرماست؛ آن را بگیر.

استاد از غایت احتیاج و سرما، درجست که پوستین را بگیرد. خرس، تیز، چنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد.

کودکان بانگ می داشتند که: ای استاد! یا پوستین را بیاور، و اگر نمی توانی رهاکن، تو بیا.

گفت من پوستین رها می کنم، پوستین مرا رها نمی کند، چه چاره کنم.

شوق حق تو را کی گذارد؟ اینجا شکر است که به دست خویشتن نیستیم، به دست حقیم. همچنانکه طفل در کوچکی جز شیر و مادر نمی داند، حق تعالی او را هیچ آنجا رها کرد؟ پیشتر آوردش به نان خوردن و بازی کردن، و همچنانش از آنجا کشانید تا به مقام عقل رسانید. و همچنین در این حالت - که این طفل است نسبت به آن عالم و این پستانی دیگر است، نگذارد و تو را به آنجا برساند که دانی که این طفلی بود و چیزی نبود.

فَعَجِبْتُ مِنْ قَوْمٍ یُجَروّنَ اِلَی الجَنَّةِ بِالسَّلاسِلِ وَالْاَغْلالِ (که قومی را از تون و دوزخ و دودان سیاه به غلّ و زنجیر کشکشان بزور سوی بهشت و رضوان و گلستان ابدی می برم). خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ( اورا بگیرید و در غل زنجیر کشید - حاقه -30). ثَمَّ النَعیمَ صَلوّهُ ثَمَ الوِصالَ صَلوّهُ ثَمّ الجَمالَ صَلوهُ ثَمّ الکَمالَ صَلوهُ. صیادان ماهی را یکبار نمی کشند. چنگال در حلقوم چون رفته باشد پاره می کشند تا خونش می رود و سست و ضعیف می گردد. بازش رها می کنند و همچنین باز می کشند تا بکلی ضعیف شود. چنگال عشق چون در کام آدمی می افتد، حق تعالی او را بتدریج می کشد که آن قوتها و خویهای باطل که دروست پاره پاره از او برود که:

وَاللّهُ يَقْبِضُ وَيَبْسُطُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (و خداست که می گیرد و می دهد و خلق به سوی او همه باز می گردند - بقره – 245).

لا اله الاّ الله ایمان عام است و ایمان خاص آنست که لا هو اِلاّ هو. همچنانکه کسی در خواب می بیند که پادشاه شده است و بر تخت نشسته و غلامان و حاجبان و امیران بر اطراف او ایستاده می گوید که: من میباید که پادشاه باشم و پادشاهی نیست، غیر من. این را در خواب می گوید، چون بیدار شود و کس را در خانه نبیند جز خود، این بار بگوید: که منم و جز من کسی نیست. اکنون این را چشم بیدار می باید، چشم خوابناک این را نتوان دیدن و این وظیفه او نیست.

هر طایفۀ طایفۀ دیگررا نفی می کند،اینها می گویند که ما حقیم، و وحی ما راست و ایشان باطلند. و ایشان نیز اینها را همچنین می گویند و همچنین هفتاد و دو ملت نفی همدیگر می کنند. پس به اتفاق می گویند، که همه را وحی نیست. پس در نیستی وحی همه متفق باشند. و ازین جمله یکی را هست، براین هم متفقند. اکنون ممیزی، کیّسی (زیرکی)، مؤمنی باید که بداند آن یک کدامست. که اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزُفَطِنُ عاقِلُ. و ایمان همان تمیز و ادراک است.

سؤال کرد که: اینها که نمی دانند بسیارند، و آنها که می دانند اندکند، اگر به این مشغول خواهیم شدن که تمیز کنیم میان آنها که نمی دانند و گوهری ندارند و میان آنها که دارند، درازنایی کشد.

فرمود: اینها که نمی دانند اگر چه بسیارند، اما اندکی را چون بدانی همه را دانسته باشی. همچنانکه مشتی گندم را چون دانستی همۀ انبارهای عالم را دانستی و اگر پارۀ شکر را چشیدی، اگر صد لون (گونه) حلوا سازند، از شکر دانی که در آنجا شکر است، چون شکر را دانسته ای. کسی که شاخی از شکر بخورد چون شکر را نشناسد؟ مگر او را دو شاخ باشد.

شما را اگر این سخن مکرر می نماید از آن باشد که شما درس نخستین را فهم نکرده اید. پس لازم شد، ما را هر روز این گفتن - همچنانکه معلمی بود؛ کودکی سه ماه پیش او بود، از الف [که] چیزی ندارد نگذشته بود. پدر کودک آمد که ما در خدمت تقصیر نمی کنیم و اگر تقصیر رفت، فرما که زیادت خدمت کنیم.

گفت: نی از شما تقصیری نیست. اما کودک ازین نمی گذرد. او را پیش خواند و گفت: بگو الف چیزی ندارد.

گفت: چیزی ندارد. الف نمی توانست گفتن.

معلم گفت: حال اینست که می بینی، چون ازین نگذشت و این را نیاموخت، من وی را سبق (درس) نو چون دهم؟

گفت: الحمدلله رب العالمین.

گفتیم: از آن نیست که نان و نعمت کم شد. نان و نعمت بینهایت است، اما اشتها نماند و مهمانان سیر شدند. جهت آن گفته می شود الحمدلله، [که] این نان و نعمت به نان و نعمت دنیا نماند زیرا که نان و نعمت دنیا را بی اشتها، چندانکه خواهی بزور توان خوردن، چون جماد است. هر جاش که کشی با تو می آید، روحی ندارد که خودرا منع کنداز نا جایگاه. بر خلاف این نعمت الهی که حکمت است، نعمتی است زنده، تا اشتها داری و رغبت تمام می نمایی سوی تو می آید و غذای تو می شود و چون اشتها و میل نماند او را به زور نتوان خوردن و کشیدن، او روی در چادر کشد و روی به تو ننماید.

حکایات کرامات می فرمود گفت: یکی از اینجا به روزی یا به لحظۀ بکعبه رود. چندان عجب و کرامات نیست، باد سموم (باد گرم) را نیز این کرامت هست به یک روز و به یک لحظه هرکجا خواهد برود. کرامات آن باشد که ترا از حال دون به حال عالی آرد و آز آنجا [به] اینجا سفر کنی، و از جهل به عقل و از جمادی به حیات. همچنانکه اول خاک بودی، جماد بودی ترا به عالم نبات آوردند، و از عالم نبات سفر کردی به عالم علقه و مضغه و از علقه و مضغه به عالم حیوانی و از حیوانی به عالم انسانی سفر کردی. کرامات این باشد.

حق تعالی این چنین سفر را بر تو نزدیک گردانید. درین منازل و راهها که آمدی هیچ در خاطر و وهم تو نبود که خواهی آمدن و از کدام راه آمدی، و چون آمدی وترا آوردند، و معین می بینی که آمدی. همچنین ترا به صد عالم دیگر گوناگون خواهند بردن؛ منکر مشو، و اگر از آن اخبار کنند قبول کن.

پیش عمر رضی الله عنه، کاسۀ پر زهر آوردند به ارمغانی. گفت: این چرا شاید؟

گفتند: این برای آن باشد که کسی را که مصلحت نبینند که اورا آشکارا بکشند ازین پارۀ به او بدهند، مخفی بمیرد. و اگر دشمن باشد که به شمشیر او را نتوان کشتن، بپارۀ پنهان او را بکشند.

گفت: سخت نیکو چیزی آوردی، به من بدهید که این را بخورم که در من دشمنی هست عظیم، شمشیر به او نمی رسد و در عالم از او دشمن تر مرا کسی نیست.

گفتند: که این همه حاجت نیست که به یکباره بخوری، ازین ذرۀ بس باشد، این صد هزار کس را بس است.

گفت: آن دشمن نبز یک کس نیست، هزار مَرده دشمن است و صد هزار کس را نگوسار (نگونسار) کرده است. بستد آن کاسه را به یکبار در کشید.

آن گروه که آنجا بودند، جمله به یکباره مسلمان شدند و گفتند که: دین تو حقست.

عمر گفت: شما همه مسلمان شدید و این کافر هنوز مسلمان نشده است.

اکنون غرض عمر از آن، این ایمان عام نبود. اورا آن ایمان بود و زیادت بلکه ایمان صدیقان داشت. اما غرض او ایمان انبیا و خاصان و عین الیقین بود. و آن توقع داشت. چنانکه آوازۀ شیری در اطراف جهان شایع گشته بود. مردی از برای تعجب از مسافت دور قصد آن بیشه کرد، برای دیدن آن شیر یکساله راه مشقت کشید و منازل برید. چون در آن بیشه رسید و شیر را از دور بدید، ایستاد و پیش نمی توانست رفتن. گفتند، اخر شما چندین راه قدم نهادید، برای عشق این شیر، و این شیر را خاصیتی هست که هر که پیش او دلیر برود و به عشق دست بر وی مالد، هیچ گزندی بوی نمی رساند، و اگر کسی از او ترسان و هراسان باشد، شیر از وی خشم می گیرد بلکه بعضی را قصد می کند که چه گمان بد است که در حق من می برید. [گفتند اکنون] چیزی که چنین است، یک ساله راه قدمها زدی، اکنون نزدیک شیر رسیدی، این استادن چیست؟ قدمی پیشتر نهید. کس را زهره نبود که یک قدم پیشتر نهد. گفتند، آن همه قدمها زدیم، آن همه سهل بود، یک قدم اینجا نمی توانیم زدن.

اکنون مقصود عمر، از آن ایمان، آن قدم بود که یک قدم در حضور شیر، سوی شیر نهد. و آن قدم عظیم نادر است، جز کار خاصان و مقربان نیست، آن ایمان بجز انبیا را نرسد که دست از جان خود بشستند.

یار خوش چیزی است، زیرا که یار از خیال یار قوت می گیرد و می بالد و حیات می گیرد. چه عجب می آید؟ مجنون را خیال لیلی قوت می داد و غذا شد. جایی که خیال معشوق مجازی را این قوت و تأثیر باشد که یار اورا قوت بخشد، یار حقیقی را چه عجب می داری که قوتش بخشد خیال او در صورت و غیبت؟ چه جای خیال است، آن خود جان حقیقتهاست، آن را خیال نگویند. عالم بر خیال قائم است و این عالم را حقیقت می گویی جهت آنکه در نظر می آید و محسوس است. و آن معانی را که عالم فرع اوست خیال می گویی. کار بعکس است: خیال خود این عالم است، که آن معنی صد چو این پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد و باز عالم نو پدید آرد به، و او کهن نگردد؛ منزه است از نوئی و کهنی. فرعهای او متصفند به کهنی و نوئی، و او که محدث اینهاست از هردو منزه است و ورای هر دوست.

مهندسی خانه ای در دل برانداز (ورانداز) کرد و خیال بست که عرضش چندین باشد و طولش چندین باشد و صُفّه اش چندین و صحنش چندین . این را خیال نگویند، که آن حقیقت از این خیال می زاید و فرع این خیال است. آری، اگر غیر مهندس در دل چنین صورت به خیال آورد و تصور کند، آن را خیال گویند؛ و عرفا مردم چنین کس را، که بنا نیست و علم آن ندارد، گویندش که تو را خیال است.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
* که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
شعر کامل
حافظ
* حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
* کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
شعر کامل
حافظ
* به کین سیاوش سیه پوشد آب
* کند زار نفرین به افراسیاب
شعر کامل
فردوسی