مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 4

یکی گفت که: اینجا چیزی فراموش کرده ام.

خداوندگار (مولانا) فرمود که: در عالم یک چیز است که آن فراموش کردنی نیست. اگر جمله چیزهارا فراموش کنی و آن را فراموش نکنی، باک نیست. و اگر جمله را بجا آری و یاد داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی، هیچ نکرده باشی – همچنانکه پادشاهی تورا به ده فرستاده برای کار معین، تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی، چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی، چنان است که هیچ نگزاردی. پس، آدمی درین عالم برای کاری آمده است، و مقصود آن است، چون آن نمی گزارد، پس، هیچ نکرده باشد.

إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا (همانا که ما آن امانت را بر آسمان و زمین و کوهها عرضه داشتیم، آنان بترسیدند و از تحمل آن تن زدند، ولی انسان آن بار بردوش گرفت، که او براستی بسیار جاهل و ستمکار بود - احزاب – 72).

آن امانت را بر آسمانها عرض داشتیم، نتوانست پذیرفتن. بنگر که از او چند کارها می آیدکه عقل درو حیران می شود: سنگها را لعل و یاقوت می کند، کوههارا کان زر و نقره می کند، نبات زمین را در جوش می آرند و زنده می گرداند و بهشت عدن می کند. زمین نیز دانه هارا می پذیرد و بر می دهد و عیبها را می پوشاند و صد هزار عجایب که شرح نیآید می پذیرد و پیدا می کند. و جبال نیز همچنین معدنهای گوناگون می دهد. این همه می کنند، اما از ایشان آن یکی کار بر نمی آید، آن یک کار از آدمی می آید: وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ (همانا که ما فرزندان آدم را بسیار گرامی داشتیم – اسراء – 70) نگفت لقد کرمنا السماء و الارض. پس، از آدمی آن کار می آید که نه از آسمانها می آید و نه از زمینها می آید و نه از کوهها. چون آن کار بکند، ظلومی و جهولی از او نفی شود.

اگر تو گویی که اگر آن کار نمی کنم، چندین کار از من می آید، آدمی را برای آن کارهای دیگر نیآفریده اند. همچنان باشد که تو شمشیر پولاد هندی بی قیمتی – که آن در خزاین ملوک یابند- آورده باشی و ساطور گوشت گندیده ای کرده که من این تیغ را معطل نمی دارم، به وی چندین مصلحت می آرم. یا دیگ زرین را آورده ای و در وی شلغم می پزی که به ذره ای از آن صد دیگ به دست آید. یا کارد مجوهر را میخ کدوی شکسته کرده ای که من مصلحت می کنم و کدو را بر وی می آویزم و این کارد را معطل نمی دارم. جای افسوس و خنده نباشد؟ چون کار آن کدو به میخ چوبین یا آهنین که قیمت آن به پولی است، بر می آید، چه عقل باشدکارد صد دیناری را مشغول آن کردن؟

حق تعالی تورا قیمت عظیم کرده است. می فرماید که:

إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ (خداوند مال وجان اهل ایمان را در مقابل بهشت از ایشان خریداری می کند - توبه -111).

1. تو بقیمت ورای دو جهانی

2. چه کنم قدر خود نمی دانی

مفروش خویش ارزان، که تو بس گرانبهایی. حق تعالی می فرماید که من شمارا و اوقات و انفاس شمارا و اموال و روزگار شمارا خریدم که اگر بمن صرف رود و بمن بدهید، بهای آن بهشت جاودانیست، قیمت تو پیش من این است، اگر تو خودرا به دوزخ فروشی ظلم بر خود کرده باشی، همچنانکه آن مرد کارد صد دیناری را بر دیوار زده و برو کوزۀ یا کدویی آویخت.

بهانه می آوری که من خودرا به کارهای عالی صرف می کنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طب و غیره تحصیل می کنم. آخر، این همه برای توست. اگر فقه است، برای آن است تا کسی از دست تو نان نرباید و جامه ات را نکند و تو را نکشد تا تو به سلامت باشی. و اگر نجوم است، احوال فلک و تأثیر آن در زمین، از ارزانی و گرانی، و امن و خوف، همه تعلق به احوال تو دارد، هم برای توست. و اگر ستاره است، از سعد و نحس، به طالع تو تعلق دارد، هم برای توست. چون تأمل کنی، اصل تو باشی و اینها همه فرع تو.

چون فرع تورا چندین تفاضیل و عجایبها و احوالها و عالمهای بوالعجب بینهایت باشد، بنگر که تورا که اصلی چه احوال باشد. چون فرعهای تو را عروج و هبوط و سعد و نحس باشد، تو را که اصلی بنگر که چه عروج و هبوط در عالم ارواح و سعد و نحس و نفع و ضرر باشد که فلان روح آن خاصیت دارد و از او این آید، فلان کار را می شاید.

تورا غیر این غذای خواب و خور، غذای دیگر است که: اَبِیْتُ عِنْدَ رَبِّیْ یُطْعِمُنِیْ وَ یَسْقِیْنِیْ (شب را نزد پروردگار خویش گذراندم، و او مرا اطعام نمود و شراب [معرفت] نوشانید - ازسخنان پیامبر اکرم در باره شب معراج).

درین عالم آن غذا را فراموش کرده ای و به این مشغول شده ای و شب وروز تن را می پروری. آخر این تن اسب توست، و این عالم آخور اوست، و غذای اسب غذای سوار نباشد، اورا به سر خود خواب و خوری است و تنعنمی است.

اما سبب آنکه حیوانی و بهیمی بر تو غالب شده است، تو بر سر اسب در آخور اسبان مانده ای و در صف شاهان و امیران عالم بقا مقام نداری. دلت آنجاست، اما چون تن غالب است، حکم تن گرفته ای و اسیر او مانده ای – همچنانکه مجنون قصد دیار لیلی کرد، اشتر را آن طرف می راند تا هوش با او بود، چون لحظه ای مستغرق لیلی می گشت و خود را و اشتر را فراموش می کرد، اشتر را در ده بچه ای بود، فرصت می یافت، باز می گشت و به ده می رسید. چون مجنون به خود می آمد، دو روزه راه را باز گشته بود. همچنین سه ماه در راه بماند، عاقبت افغان کرد که این شتر بلای من است، از اشتر فرو جست و روان شد.

3. هَوی نَاقَتِیْ خَلْفِیْ وَقُدِّامِیِ الْهَوی

4. فَانِّیِ وَاِیَّاهَا لَمُخْتَلِفَانِ

فرمود که: سید برهان الدین محقق، قدس الله سره العزیز، سخن می فرمود، یکی آمد که مدح تو از فلانی شنیدم.

گفت: تا ببینم که آن فلان چه کس است، او را آن مرتبت هست که مرا بشناسد و مدح من کند، اگر او مرا به سخن شناخته باشد، پس مرا نشناخته است، زیرا که این سخن نماند و این حرف و صوت نماند و این لب و دهان نماند، این همه عرض است و اگر به فعل شناخت همچنین و اگر ذات مرا شناخته است، انگه دانم که او مدح مرا تواند کردن و آن مدح از آن من باشد.

حکایت

حکایت او همچنان باشد که می گویند: پادشاهی پسر خودرا به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا اورا از علوم و نجوم و رمل و غیره آموخته بودند و استاد تمام گشته با کمال کودنی و بلادت. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خودرا امتحان کرد که بیا بگو در مشت چه دارم.

گفت: آنچه داری گرد است و زرد است و مجوّف است.

گفت: چون نشانهای راست دادی، پس حکم کن که آن چه چیز باشد.

گفت: می باید که غربیل باشد.

گفت: آخر، این چندین نشانهای دقیق را، که عقول در آن حیران شوند، دادی از قوت تحصیل و دانش این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟

اکنون همچنین علمای اهل زمان در علوم موی می شکافند، و چیزهای دیگر را، که بایشان تعلق ندارد، بغایت دانسته اند و ایشان را بر آن احاطت کلی گشته، و آنچه مهم است و به او نزدیکتر از همه آن است خودی اوست و خودی خودرا نمی داند. همه چیزها را به حل و حرمت حکم می کند که این جایز است و آن جایز نیست، و این حلال است یا حرام است. خودرا نمی داند که حلال است یا حرام است، جایز است یا نا جایز، پاک است یا ناپاک است.

پس این تجویف (میان تهی) و زردی و نقش و تدویر عارضیست، که چون در آتش اندازی، این همه نماند، ذاتی شود صافی ازین همه نشان. هر چیز که می دهند از علوم و فعل و قول، همچنین باشد و بجوهر او تعلق ندارد که بعد از این همه باقی آنست. نشان ایشان همچنان باشد که این همه را بگویند و شرح دهند و در آخر حکم کنند که در مشت غربیلست چون از آنچه اصل است خبر ندارند.

من مرغم، بلبلم، طوطیم، اگر مرا گویند که بانگ دیگر گون کن نتوانم، چون زبان من همین است، غیر آن نتوانم گفتن، بخلاف آنکه او آواز مرغ را آموخته است او مرغ نیست، دشمن و صیاد مرغانست. بانگ و صفیر می کند تا او را مرغ دانند، اگر او را حکم کنند که جز این آواز، آواز دیگر گون کن، تواند کردن چون آن آواز بر او عاریتیست و از آن او نیست، تواند که آواز دیگر کند چون آموخته است که کالای مردمان دزد، از هر خانه قماشی نماید.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* گوید تا تو با تویی هیچ مدار این طمع
* جهد نمای تا بری رخت توی از این سرا
شعر کامل
مولوی
* بی پرده نقش صورت شیرین نگاشته است
* تا انتقام عشق چه با کوهکن کند
شعر کامل
صائب تبریزی
* کی توانستی ز شور عندلیبان خواب کرد؟
* از شکوفه گر نبودی پنبه در گوش بهار
شعر کامل
صائب تبریزی