مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 52

سؤال کردند از تفسیر این بیت:

1. ولیکن هوا چون بغایت رسد

2. شود دوستی سربسر دشمنی

فرمود که: عالم دشمنی، تنگست نسبت به عالم دوستی، زیرا از عالم دشمنی می گریزند تا به عالم دوستی رسند. و هم عالم دوستی نیز تنگست نسبت به عالمی که دوستی و دشمنی از او هست می شود. و دوستی و دشمنی و کفر و ایمان موجب دوی است، زیرا که کفر انکارست و منکر را کسی می باید که منکر اوشود، وهمچنین مقّر را کسی می باید که بدو اقرار آرد. پس معلوم شد که یگانگی و بیگانگی موجب دوی است، و آن عالم ورای کفر و ایمان و دوستی و دشمنی است، و چون دوستی موجب دوی باشد. و عالمی هست که آنجا دوی نیست، یگانگی محض است. چون آنجا رسید از دوستی و دشمنی بیرون آمد که آنجا این دو نمی گنجد. پس چون آنجا رسید از دوی جدا شد. پس آن عالم اول که دوی بود، و آن عشق است و دوستی، به نسبت بدان عالم که این ساعت نقل کرد نازل است و دون. پس آن را نخواهد و دشمن دارد. چنانکه منصور را چون دوستی حق به نهایت رسید، دشمن خود شد و خود را نیست گردانید. گفت: ((انا الحق))، یعنی من فنا گشتم، حق ماند و بس.

این بغایت تواضع است و نهایت بندگی است، یعنی اوست و بس. دعوی و تکبر آن باشد که گویی تو خدایی و من بنده، پس هستی خود را نیز اثبات کرده باشی، پس دویی لازم آید. و این نیز که می گویی ((هوالحق)) هم دوی است، زیرا که تا ((انا)) نباشد، ((هو)) ممکن نشود. پس حق گفت: ((انا الحق))، چون غیر او موجودی نبود و منصور فنا شده بود، آن سخن حق بود.

عالم خیال نسبت به عالم مصورات و محسوسات فراخ تر است، زیرا جملۀ مصورات از خیال می زاید و عالم خیال نسبت به آن عالمی که خیال از او هست می شود، هم تنگست. از روی سخن این قدر فهم شود، والا حقیقت معنی محالست که از لفط و عبارت معلوم شود.

سؤال کرد که: پس عبارت و الفاط را فایده چیست؟

فرمود که: سخن را فایده آنست که تو را در طلب آرد و تهیج کند، نه آنکه مطلوب به سخن حاصل شود. و اگر چنین بودی به چندین مجاهده و فنای خود حاجت نبودی. سخن همچنانست که از دور چیزی می بینی، جنبنده در پی آن می دوی تا او را ببینی، نه آنکه بواسطۀ تحرک او، او را ببینی.

ناطقۀ آدمی نیز در باطن همچنین است، مهیج است تو را بر طلب آن معنی و اگرچه او را نمی بینی به حقیقت. یکی می گفت، من چندین تحصیل علوم کردم و ضبط معانی کردم، هیچ معلوم نشد که در آدمی آن معنی کدامست که باقی خواهد بودن؟ و به آن راه نبردم.

فرمود: اگر آن به مجرد سخن معلوم شدی، خود محتاج به فنای وجود و چندین رنجها نبودی. چندین می باید کوشیدن که تو نمانی، تا بدانی آن چیز را که خواهد ماندن. یکی می گوید، من شنیده ام که کعبه ایست و لیکن چندان که نظر می کنم کعبه را نمی بینم، بروم بر بام نظر کنم کعبه را. چون بر بام می رود و گردن دراز می کند نمی بیند کعبه را، منکر می شود. دیدن کعبه به مجرد این حاصل نشود، چون از جای خود نمی تواند دیدن. همچنانکه در زمستان پوستین را به جان می طلبیدی، چون تابستان شد پوستین را می اندازی و خاطر از آن متنفر می شود. اکنون طلب کردن پوستین جهت تحصیل گرما بود، زیرا تو عاشق گرما بودی، در زمستان بواسطه مانع گرما نمی یافتی و محتاج وسیلت پوستین بودی، اما چون مانع نماند پوستین را انداختی.

إِذَا السَّمَاء انشَقَّتْ (روزی که آسمان شکافته شود – انشقاق -1)، إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا (روزی که زمین، به سخت ترین لرزه خود، به لرزه در آید – زلزال -1)، اشارت با توست، یعنی که تو لذت اجتماع را دیدی، اکنون روزی بیاید که لذت افتراق این اجزا بینی و فراخی آن عالم را مشاهده کنی و از این تنگنا خلاص یابی. مثلا، یکی را به چار میخ مقید کردند، او پندارد که در آن خوش است، و لذت خلاص را فرا موش کرد. چون از چار میخ برهد، بداند که در چه عذاب بود. و همچنان، طفلان را پرورش و آسایش در گهواره باشد و در آنکه دستهاش را ببندند – الا اگر بالغی را به گهواره مقید کنند، عذاب باشد و زندان.

بعضی را مزه در آن است که گلها شکفته گردند و از غنچه سر بیرون آرند، و بعضی را مزه در آن است که اجزای گل جمله متفرق شود و به اصل خود پیوندد. اکنون بعضی خواهند که هیچ یاری و عشق و محبت و کفر و ایمان نماند تا به اصل خود پیوندند، زیرا این همه، دیوارهاست و موجب تنگی است و دوی است، و آن عالم موجب فراخی است و وحدت مطلق.

آن سخن خود چندان عظیم نیست و قوتی ندارد. و چگونه عظیم باشد؟ اخر سخنست، و بلکه خود موجب ضعف است. مؤثر حق است و مهیج حق است، این در میان روپوش است. ترکیب دو سه حرف چه موجب حیات و هیجان باشد؟ مثلا، یکی پیش تو آمد، او را مراعات کردی و اهلا و سهلا گفتی، به آن خوش شد و موجب محبت گشت و یکی را دو سه دشنام دادی آن دو سه لفظ موجب غضب شد و رنجیدن. اکنون چه تعلق دارد ترکیب دو سه لفظ به زیادتی محبت و رضا و بر انگیختن غضب و دشمنی؟ الا حق تعالی اینها را اسباب و پرده ساخته است تا نظر هر یکی بر جمال و کمال او نیفتد. پرده های ضعیف مناسب نظرهای ضعیف، و او سپس پرده ها حکم ها می کند و اسباب می سازد. این نان در واقع سبب حیات نیست، الا حق تعالی او را سبب حیات و قوت ساخته است. آخر او جماد است ازین رو که حیات انسانی ندارد، چه موجب زیادتی قوت باشد؟ اگر او را حیاتی بود خود خویشتن را زنده داشتی.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* شب تنهاییم در قصد جان بود
* خیالش لطف‌های بی‌کران کرد
شعر کامل
حافظ
* ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
* برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این
شعر کامل
حافظ
* تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
* گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم
شعر کامل
سعدی