سعدی_گلستانباب اول - در سيرت پادشاهان (فهرست)

حکایت (10)

بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود، اتفاقا بزیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست

1. درویش و غنی بنده این خاک درند

2. وآنان که غنی ترند محتاج ترند

آنگه مرا گفت از آنجا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنید که از دشمنی صعب اندیشه ناکم، گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی

3. ببازوان توانا و قوت سردست

4. خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست

5. نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید

6. که گر ز پای درآید کسش نگیرد دست

7. هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت

8. دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

9. ز گوش پنبه برون آرو داد خلق بده

10. و گر تو میندهی داد روز دادی هست

11. بنی آدم اعضای یکدیگرند

12. که در آفرینش ز یک گوهرند

13. چو عضوی بدرد آورد روزگار

14. دگر عضوها را نماند قرار

15. تو کز محنت دیگران بیغمی

16. نشاید که نامت نهند آدمی


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
* صبر و آرام تواند به من مسکین داد
شعر کامل
حافظ
* خویش من آنست که از عشق زاد
* خوشتر از این خویش و تباریم نیست
شعر کامل
مولوی
* سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
* شکایت از که کنم خانگیست غمازم
شعر کامل
حافظ