سعدی_گلستانباب دوم - در اخلاق درويشان (فهرست)

حکایت (37)

درویشی به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود و خردمند. طایفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یکی بذله و لطیفه ای چنانکه رسم ظریفان باشد همی گفتند.

درویش راه بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورد. یکی از آن میان بطریق ظرافت گفت: ترا هم چیزی بباید گفت. گفت: مرا چون دیگران فضل و بلاغتی نیست و چیزی نخوانده ام بیک بیت از من قناعت کنید. همگنان به رغبت گفتند: بگوی. گفت

1. من گرسنه در برابرم سفره نان

2. همچون عزبم بر در حمام زنان

یاران بخندیدند و ظرافتش بپسندیدند و سفره پیش آوردند. صاحب دعوت گفت: ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان همیسازند. درویش سر برآورد و گفت

3. کوفته بر سفره من گو مباش

4. گرسنه را نان تهی کوفته است


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* نیستی آگه چه گویم مر تو را من؟ جز همانک
* عامه گوید «نیستی آگه ز نرخ لوبیا»
شعر کامل
ناصرخسرو
* چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
* بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
شعر کامل
حافظ
* من دلی ‌دارم ز عشقش گرم و پیش او شوم
* تا مگر بنشاند این گرمی به کافور و گلاب
شعر کامل
امیر معزی