سعدی_گلستانباب چهارم - در فوائد خاموشي (فهرست)

حکایت (13)

یکی در مسجد سنجاربه تطوع بانگ نماز گفتی به ادایی که مستمعانرا از او نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل و نیک سیرت نمی خواستش که دل آزرده گردد.

گفت: ای جوانمرد مراین مسجد را مؤذنانند قدیم هر یکی را پنج دینار مرتب داشته ام ترا ده دینار میدهم تا جائی دیگر روی. برین قول اتفاق کردند و برفت و بعد از مدتی درگذری پیش امیر بازآمد.

گفت: ای خداوند بر من حیف کردی که بده دینارم از آن بقعه بدر کردی که اینجا که رفته ام بیست دینار همیدهند تا بجای دیگر روم و قبول نمیکنم. امیر از خنده بیخود گشت و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه دینار راضی گردند.

1. بتیشه کس نخراشد ز روی خارا گل

2. چنانکه بانگ درشت تو میخراشد دل


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
* گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
شعر کامل
مولوی
* شراب اشک تلخم، چاشنی از نقل تر گیرد
* گر آن شیرین پسر، بادام چشمم در شکر گیرد
شعر کامل
حزین لاهیجی
* قد تو عمر درازیت و سرو گلشن ناز
* بیا و سایه فگن بر سرم چو عمر دراز
شعر کامل
هلالی جغتایی