سعدی_گلستانباب پنجم - در عشق و جواني (فهرست)

حکایت (20)

قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سرخوش بود و نعل دلش در آتش. روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و برحسب واقعه گویان

1. در چشم من آمد آن سهی سرو بلند

2. بربود دلم ز دست و در پای افکند

3. این دیده شوخ میکشد دل بکمند

4. خواهی که بکس دل ندهی دیده ببند

شنیدم که درگذری پیش قاضی آمد، برخی از این معامله بسمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده. دشنام بی تحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت. قاضی یکی را گفت: از علمای معتبر که هم عنان او بود

5. آن شاهدی و خشم گرفتن بینش

6. و آن عقده برابر وی ترش شیرینش

7. در بلاد عرب گویند ضرب الحبیب زبیب

8. از دست تو مشت بر دهان خوردن

9. خوشتر که بدست خویش نان خوردن

10. همانا کز وقاحت او بوی سماحت همی آید

11. انگور نوآورده ترش طعم بود

12. روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد

این بگفت و بمسند قضا باز آمد. تنی چند از بزرگان عدول که در مجلس حکم او بودند زمین خدمت ببوسیدند که باجازت سخنی در خدمت بگوئیم اگر چه ترک ادبست و بزرگان گفته اند:

13. نه در هرسخن بحث کردن رواست

14. خطا بر بزرگان گرفتن خطاست

اما بحکم آنکه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگانست مصلحتی که بینند و اعلام نکنند نوعی از خیانت باشد. طریق صواب آنست که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی که منصب قضا پایگاهی منیعست تا بگناهی شنیع ملوث نگردانی و حریف اینست که دیدی و حدیث اینکه شنیدی

15. یکی کرده بی آبروئی بسی

16. چه غم دارد از آبروی کسی

17. بسا نام نیکوی پنجاه سال

18. که یک نام زشتش کند پایمال

قاضی را نصیحت یاران یک دل پسند آمد و بر حسن رای قوم آفرین خواند و گفت: نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صوابست و مسئله بی جواب ولیکن

19. ملامت کن مرا چندانکه خواهی

20. که نتوان شستن از زنگی سیاهی

21. از یاد تو غافل نتوان کرد بهیچم

22. سر کوفته مارم نتوانم که نپیچم

این بگفت و کسانرا به تفحص حال وی برانگیخت و نعمت بی کران بریخت و گفته اند: هرکرا زر در ترازوست زور در بازوست. و آنکه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد

23. هر که زر دید سر فرو آورد

24. ور ترازوی آهنین دوشست

فی الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر. قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر از تنعم نخفتی و بترنم گفتی:

25. امشب مگر بوقت نمیخواند این خروس

26. عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

27. پستان یار در خم گیسوی تابدار

28. چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس

29. یک دم که چشم فتنه بخوابست زینهار

30. بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس

31. تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح

32. یا از در سرای اتابک غریو کوس

33. لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود

34. برداشتن بگفتن بیهوده خروس

قاضی در این حالت، که یکی از متعلقان درآمد و گفت: چه نشنیی! خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقی گرفته اند بلکه حقی گفته اند.

تا مگر آتش فتنه که هنوز اندکست به آب تدبیری فرونشانیم مبادا که فردا چون بالا گیرد عالمی را فرا گیرد. قاضی بتبسم در او نظر کرد و گفت

35. پنجه در صید برده ضیغم را

36. چه تفاوت کند که سگ لاید

37. روی در روی دوست کن، بگذار

38. تا عدو پشت دست میخاید

ملک را هم در آن شب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است چه فرمائی؟ ملک گفت: من او را از فضلای عصر میدانم و یگانه دهر باشد که معاندان در حق وی خوضی کرده اند. این سخن در سمع قبول من نیاید، مگر آنگه که معاینه گردد که حکیمان گفته اند

39. بتندی سبک دست بردن بتیغ

40. بداندان گزد پشت دست دریغ

شنیدم که سحرگاه با تنی چند از خاصان به بالین قاضی فرازآمد. شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی.

بلطف اندک اندک بیدار کردش که خیز که آفتاب برآمد. قاضی دریافت که حال چیست. گفت: از کدام جانب برآمد؟ گفت: از قبل مشرق.

گفت: الحمدالله که در توبه همچنان بازست. بحکم این حدیث که لا یغلق باب التوبه علی العباد حتی تطلع الشمس من مغربها استغفرک اللهم و اتوب الیک

41. این دو چیزم بر گناه انگیختند

42. بخت نافرجام و عقل ناتمام

43. گر گرفتارم کنی مستوجبم

44. ور ببخشی عفو بهتر کانتقام

ملک گفتا: توبه در این حالت که بر هلاک خویش اطلاع یافتی سودی نکند فلم یک ینفعهم ایمانهم لما رأوا بأسنا

45. چه سود از دزدی آنگه توبه کردن

46. که نتوانی کمند انداخت بر کاخ

47. بلند از میوه گو کوتاه کن دست

48. که کوته خود ندارد دست بر شاخ

ترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد. این بگفت و موکلان عقوبت در وی آویختند. گفت: مرا در خدمت سلطان یک سخن باقیست ملک بشنید و گفت: آن چیست؟ گفت:

49. بآستین ملالی که بر من افشانی

50. طمع مدار که از دامنت بدارم دست

51. اگر خلاص محالست از این گنه که مراست

52. بدان کرم که تو داری امیدواری هست

ملک گفت: این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی. ولیکن محال عقلست و خلاف شرع که ترا فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهائی دهد.

مصلحت آن بینم که ترا از قلعه بزیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. گفت: ای خداوند جهان پروده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کرده ام.

دیگر را بینداز تا من عبرت گیرم. ملک را خنده گرفت و بعفو از سر جرم او درگذشت و متعنتان را که اشارت بکشتن او همی کردند گفت:

53. هر که حمال عیب خویشتنید!

54. طعنه بر عیب دیگران مزنید


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
* شوربخت آن که او نخورد و نداد
شعر کامل
رودکی
* دست فلک ز کارم وقتی گره گشاید
* کز یکدیگر گشایی زلف گره گشا را
شعر کامل
فروغی بسطامی
* ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم
* به دوستی تو با کائنات کین دارم
شعر کامل
محتشم کاشانی