سعدی_گلستانباب هفتم - در تأثير تربيت (فهرست)

جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی

یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی در پیوسته و دفتر شکایت باز کرده و ذم توانگران آغاز نهاده، و سخن بدینجا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته

1. کریمانرا بدست اندر درم نیست

2. خداوندان نعمت را کرم نیست

مرا که پرورده نعمت بزرگانم این سخن سخت آمد. گفتم: ای یار، توانگران دخل مسکینان اند و ذخیره گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران، و محتمل بار گران از بهر راحت دیگران، دست تناول بطعام آنگه برند که متعلقان و زیردستان بخورند و فضله مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران رسد

3. توانگرانرا وقفست و نذر و مهمانی

4. زکات و فطره و اعتاق و هدی و قربانی

5. تو کی بدولت ایشان رسی که نتوانی

6. جزین دو رکعت و آن هم بصد پریشانی

اگر قدرت جودست و گر قوت سجود توانگران را به میسر شود، که مال مزکا دارند و جامه پاک و عرض مصون و دل فارغ، و قوت طاعت در لقمه لطیفست و صحت عبادت در کسوت نظیف.

پیداست که از معده خالی چه قوت آید و از دست تهی چه مروت و از پای تشنه چه سیر آید و از دست گرسنه چه خیر

7. شب پراکنده خسبد آنکه بدید

8. نبود وجه بامدادانش

9. مور گرد آورد بتابستان

10. تا فراغت بود زمستانش

فراغت با فاقه نپیوندد، و جمعیت در تنگدستی صورت نبندد. یکی تحرمه عشا بسته و دیگری منتظر عشا نشسته. هرگز این بدان کی ماند

11. خداوند مکنت بحق مشتغل

12. پراکنده روزی پر کنده دل

پس عبادت اینان به قبول اولیترست که جمعند و حاضر و نه پریشان و پراکنده خاطر. اسباب معیشت ساخته و باوراد عبادت پرداخته.

عرب گوید: اعوذ بالله من الفقرا لمکب جوار من لا احب و در خبرست الفقر سواد الوجه فی الدارین گفتا نشنیدی که پیغمبر علیه السلام گفت: الفقر فخری.

گفتم: خاموش که اشارت خواجه علیه السلام به فقر طایفه ایست که مرد میدان رضااند و تسلیم تیر قضا. نه اینان که خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند

13. ای طبل بلند بانگ در باطن هیچ

14. بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ

15. روی طمع از خلق بپیچ ار مردی

16. تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ

درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش بکفر انجامد. کاد الفقر ان یکون کفرا که نشاید جز بوجود نعمت، برهنه ای پوشیدن یا در استخلاص گرفتاری کوشیدن و ابنای جنس ما را بمرتبه ایشان که رساند و ید علیا بید سفلی چه ماند.

نبینی که حق جل و علا در محکم تنزیل از نعیم اهل بهشت خبر میدهد که اولئک لهم رزق معلوم تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محرومست و ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم

17. تشنگانرا نماید اندر خواب

18. همه عالم بچشم چشمه آب

حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقت درویش از دست تحمل برفت تیغ زبان برکشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت: چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاقند یا کلید خزانه ارزاق.

مشتی متکبر، مغرور، معجب، نفور. مشتغل مال و نعمت مفتتن جاه و ثروت که سخن نگویند الا بسفاهت و نظر نکنند الا بکراهت.

علما را بگدائی منسوب کنند و فقرا را ببی سر و پائی معیوب گردانند. بعزت مالی که دارند و عزت جاهی که پندارند، برتر از همه نشینند و خود را بهتر از همه بینند، و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند.

بی خبر از قول حکما که گفته اند: هرکه بطاعت از دیگران کمست و بنعمت بیش، بصورت توانگرست و بمعنی درویش.

19. گر بیهنر بمال کند کبر بر حکیم

20. کون خرش شمار و گرگا و عنبرست

گفتم: مذمت اینان روا مدار که خداوندان کرمند. گفت: غلط گفتی که بنده درمند. چه فایده چون ابر آذارند و نمی بارند و چشمه آفتابند و بر کس نمی تابند.

بر مرکب استطاعت سوارند و نمی رانند. قدمی بهر خدا ننهند و درمی بی من و اذی ندهند. مالی بمشقت فراهم آرند و بخست نگه دارند و بحسرت بگذارند.

چنانکه حکیمان گفته اند: سیم بخیل از خاک وقتی برآید که وی در خاک رود

21. برنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرد

22. دگر کس آید و بی سعی و رنج بردارد

گفتش بر بخل خداوندان نعمت وقوف نیافته ای الا بعلت گدائی. وگرنه هر که طمع یک سو نهد کریم و بخیلش یکی نماید. محک داند که زر چیست و گدا داند که ممسک کیست.

گفتا: به تجربت آن همی گویم که متعلقان بر در بدارند، و غلیطان شدید برگمارند تا بار عزیزان ندهند، و دست بر سینه صاحب تمیزان نهند و گویند کس اینجا در نیست و راست گفته باشند

23. آنرا که عقل و همت و تدبیر و رای نیست

24. خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست

گفتم: بعذر آنکه از دست متوقعان بجان آمده اند و از رقعه گدایان بفغان، و محال عقلست که اگر ریگ بیابان در شود چشم گدایان پر شود

25. دیده اهل طمع بنعمت دنیا

26. پر نشود همچنانکه چاه بشبنم

هر کجا سختی کشیده ای تلخی دیده ای را بینی، خود را به شره در کارهای مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد و از عقوبت ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد

27. سگی را گر کلوخی بر سر آید

28. ز شادی برجهد کین استخوانیست

29. وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند

30. لئیم الطبع پندارد که خوانیست

اما صاحب دنیا بعین عنایت حق ملحوظست و بحلال از حرام محفوظ. من همانا که تقریر این سخن نکردم و بر هان و بیان نیاوردم، انصاف از تو توقع دارم.

هرگز دیده ای دست دعائی بر کتف بسته، یا بینوائی بزندان در نشسته، یا پرده معصومی دریده یا کفی از معصم بریده الا بعلت درویشی شیرمردان را بحکم ضرورت در نقبها گرفته اند و کعبها سفته و محتملست آنکه یکی را از درویشان نفس اماره طلب کند چو قو ت احصانش نباشد بعصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توأمند یعنی دو فرزند یک شکم اند، مادام که این یکی برجایست آن دیگر برپایست.

شنیدم که درویشی را با حدثی بر خبثی بگرفتند با آنکه شرمساری برد بیم سنگساری بود. گفت: ای مسلمانان قوت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم.

چه کنم؟ لا رهبانیة فی الاسلام و از جمله مواجب سکون جمعیت درون که مرتوانگرانرا میسر میشود یکی آنکه هر شب صنمی دربرگیرند که هر روز بدو جوانی از سرگیرند. صبح تابانرا دست از صباحت او بر دل و سرو خرامانرا پای از خجالت او در گل

31. بخون عزیزان فرو برده چنگ

32. سر انگشتها کرده عناب رنگ

محالست که با حسن طلعت او گرد مناهی گردند یا قصد تباهی کنند

33. دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد

34. کی التفات کند بر بتان یغمائی

35. من کان بین یدیه ما اشتهی رطب

36. یغنیه ذلک عن رجم العناقید

اغلب تهی دستان دامن عصمت بمعصیت آلایند و گرسنه گان نان ربایند

37. چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد

38. کین شتر صالحست یا خر دجال

چه مایه مستوران بعلت درویشی در عین فساد افتاده اند و عرض گرامی بباد زشت نامی برداده

39. با گرسنگی قوت پرهیز نماند

40. افلاس عنان از کف تقوی بستاند

وآنچه گفتی که در بروی مسکینان میبندند حاتم طائی که بیابان نشین بود، اگر شهری بودی از جوش گدایان بیچاره شدی، و جامه برو پاره کردندی.

گفتا: نه که من بر حال ایشان رحمت میبرم. گفتم: نه که بر مال ایشان حسرت میخوری. ما در این گفتار و هر دو بهم گرفتار.

هر بیدقی که براندی بدفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی، تا نقد کیسه همت درباخت و تیر جعبه حجت همه بینداخت

41. هان تا سپر نیفکنی از حمله فصیح

42. کو را جز آن مبالغه مستعار نیست

43. دین ورز و معرفت که سخندان سجع گوی

44. بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست

تا عاقبة الامر دلیلش نماند ذلیلش کردم. دست تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز. و سنت جاهلانست که چون بدلیل از خصم فرو مانند سلسله خصومت بجنبانند، چون آزر بت تراش به حجت با پسر برنیامد بجنگش برخاست که لئن لم تنته لارجمنک. دشنامم داد سقطش گفتم. گریبانم درید زنخدانش گرفتم

45. او در من و من درو فتاده

46. خلق از پی ما دوان و خندان

47. انگشت تعجب جهانی

48. از گفت و شنید ما بدندان

القصه مرافعه این سخن پیش قاضی بردیم و بحکومت عدل راضی شدیم، تا حاکم مسلمانان مصلحتی جوید و میان توانگران و درویشان فرقی بگوید.

قاضی چو حلیت ما بدید و منطق ما بشنید، سر بجیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار سر برآورد و گفت: ای که توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی بدانکه هر جا که گلست خارست و با خمر خمارست و بر سر گنج مارست

وآنجا که در شاهوارست نهنگ مردم خوارست. لذت عیش دنیا را لدغه اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش

49. جور دشمن چکند گر نکشد طالب دوست

50. گنج و مار و گل و خار و غم و شادی بهمند

نظر نکنی در بوستان که بید مشکست و چوب خشک. همچنین در زمره توانگران شاکرند و کفور و در حلقه درویشان صابرند و ضجور

51. اگر ژاله هر قطره ای در شدی

52. چو خرمهره بازار ازو پر شدی

مقربان حق سبحانه و تعالی توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگرهمت. و مهین توانگران آنست که غم درویشان خورد و بهین درویشان آنست که کم توانگران گیرد و من یتوکل علی الله فهو حسبه

پس روی عتاب از من بجانب درویش آورد و گفت: ای که گفتی توانگران مشتغلند بمناهی و مست ملاهی! نعم طایفه ای هستند بر این صفت که بیان کردی.

قاصرهمت و کافرنعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند. و اگر بمثل باران نبارد یا طوفان جهان بردارد باعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدا نترسند و گویند

53. گر از نیستی دیگری شد هلاک

54. مرا هست بط را ز طوفان چه باک

55. و راکبات نیاقا فی هوا دجها

56. لم یلتفتن الی من غاص فی الکتب

57. دونان چو گلیم خویش بیرون بردند

58. گویند چه غم گر همه عالم مردند

قومی بدین نمط که شنیدی و طایفه دیگر خوان نعم نهاده و دست کرم گشاده طالب نامند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل مؤید مظفر منصور مالک ازمه انام حامی ثغور اسلام وارث ملک سلیمان اعدل ملوک زمان مظفر الدنیا و الدین اتابک ابوبکر بن سعد بن زنگی ادام الله ایامه و نصر اعلامه

59. پدر بجای پسر هرگز این کرم نکند

60. که دست جود تو با خاندان آدم کرد

61. خدای خواست که بر عالمی ببخشاید

62. ترا برحمت خود پادشاه عالم کرد

قاضی چون سخن بدینجا رسانید و از حد قیاس ما اسب مبالغه درگذرانید. بمقتضای حکم قضا رضا دادیم و از مامضی درگذشتیم و بعد از مجارا طریق مدارا گرفتیم و سر بتدارک در قدم یکدیگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن برین بود

63. مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش

64. که تیره بختی اگر هم بر این نسق مردی

65. توانگر چو دل و دست کامرانت هست

66. بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی


قبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* لقای تو چو نباشد بقای عمر چه سود
* پناه تو چو نباشد سپر چه سود کند
شعر کامل
مولوی
* هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
* عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست
شعر کامل
سعدی
* شب فراق که داند که تا سحر چند است
* مگر کسی که به زندان عشق دربند است
شعر کامل
سعدی