بیدل دهلوی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 2662

1. چه می‌شدگر نمی‌زد اینقدر رنج نفس هستی

2. مرا رسوای عالم کرد این شهرت هوس هستی

3. شرار جسته از سنگ انفعالش چشم می‌پوشد

4. به این هستی‌که من دارم نمی‌خواهد نفس هستی

5. گر اقبال هوس را عزتی می‌بود در عالم

6. قضا از شرم‌ کم می‌بست بر مور و مگس هستی

7. هوای عافیت صحرای مانوس عدم دارد

8. نمی‌سازد عزیزان، با مزاج هیچکس هستی

9. غریب است ازگرفتاران، ‌غم تن پروری خوردن

10. حذر زبن دانه و آبی‌که دارد در قفس هستی

11. تو بر جمعیت اسباب مغروری و زبن غافل

12. که آخر می‌برد در آتشت زین خار و خس هستی

13. خروش الرحیلی بشنو و از جستجو بگذر

14. سراغ‌کاروان دارد در آواز جرس هستی

15. نبودی‌، آمدی و می‌روی جایی که معدومی

16. زمانی شرم باید داشتن زین پیش و پس هستی

17. مزاری راکه می‌بینم دل از شوق آب می‌گردد

18. خوشا جمعیت جاوبد و ذوق بی‌نفس هستی

19. تظلم در عدم بهر چه می‌برد آدمی بیدل

20. درین حرمان ‌سرا می‌داشت گر فریادرس هستی


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* برف پیری می‌نشیند بر سرم
* همچنان طبعم جوانی می‌کند
شعر کامل
سعدی
* دلم چون برگ بید از آب زیر کاه می لرزد
* وگرنه سینه چون کشتی به دریا می توانم زد
شعر کامل
صائب تبریزی
* خموش حافظ و از جور یار ناله مکن
* تو را که گفت که در روی خوب حیران باش
شعر کامل
حافظ