جامی_دیوانقصیده ها (فهرست)

قصیده شمارۀ 14 : در معنی فقرست و دعای خواجه

1. گنجی است نقد فقر که آن را طلسم هاست

2. مشکل ترین طلسم، طلسم وجود ماست

3. آسان مگیر کار که در سین این طلسم

4. دندانه ای که بینی دندان اژدهاست

5. نادر بود که دست دهد فتح این طلسم

6. آن را که نی به دست ارادت کلید لاست

7. چل سال بایدت که بجنبانی این کلید

8. گرهرگزت گشادن این قفل مدّعاست

9. تصوير لا به صورت مقراض بهر چیست

10. یعنی برای قطع تعلّق زماسواست

11. نور قدم ز رخنۀ لا می کند طلوع

12. خوش خانۀ دلی که از آن رخنه پرضیاست

13. هست آن عصای شق شده از بس که دل بدو

14. بانفس در محاربه با دیو در غزاست

15. زنهار كان عصا منه از کف که چون کلیم

16. فرعون تو زبون شده آخر بدان عصاست

17. پهلوی هم دو دار بود شکل لاکزان

18. مقصود زجر هر دغل و قهر هر دغاست

19. دانی که آن دغا و دغل کیست نفس و دیو

20. کین سرکشیده ز امر حق آن سخرۀ هواست

21. آمد دو شاخ لا چو دو انگشت و متّصل

22. سالک به آن ز رشتۀ وحدت گره گشاست

23. زان رشته چون گره بگشاید بداند آنک

24. جز رشته نیست آنکه به صورت گره نماست

25. زان رشته کن کمند سوی اوج نیستی

26. گر از حضيض هستیت آهنگ ارتقاست

27. فقرست راحت دو جهان زینهار از آن

28. ميل غنا مکن که غنا صورت عناست

29. راحت همین به قاف قناعت بود بلى

30. عنقا همه عناست چو از قاف خود جداست

31. عاریت است هرچه دهد گردش سپهر

32. عارض بود بیاض که از گرد آسیاست

33. بی تخت چون نشیند و بی تاج چون زید

34. آن كو به تخت خسرو و از تاج پادشاست

35. گو تخت و تاج زیر و زبر شو که باک نیست

36. درویش را که تاج نمد، تخت بوریاست

37. فرمانروا مگوی کسی را که تیر حکم

38. بر مور و پشه گر فگند فی المثل خطاست

39. فرمانروا کسی است که منشور قدرتش

40. يفعل كما يريد و يحكم كما يشاست

41. تکوین هر مراد که خواهد به قول كن

42. قول کن و وجود مكوّن معاً معاست

43. هر ظلمتی که هست زناراستی تست

44. خور را کم است سایه چو در حدّ استو است

45. نفس تو از گنه تهی از دست کوتهی است

46. از دست نارساست که بدکاره پارساست

47. تیریست کج شده که به آتش بود سزا

48. آن را که قد به خدمت همچون خودی دوتاست

49. در طاعت خدای دو تا شوکه تا کمان

50. کج نیست نیست در نظر اعتبار راست

51. نفس ترا خرید حق از بهر بندگی

52. تصدیق این معامله اِنّ الله اشتراست

53. غل ساختن زطوق هوا تا نهی به ظلم

54. بر بندۀ خدای نه دأب اولی النّهی است

55. خوش دار حال را به خلاصی ز قید خویش

56. کاینده و گذشته غم افزا و غصّه زاست

57. حاشا که حال خوش دهدت رو چوکار تو

58. گه فکر مایجی و گھی ذکر مامضى است

59. بگذر ز خود که پر نشود از هوای هو

60. هرکس که نی انای دلش خالی از اناست

61. گر ارهّ ات نهند به سر سر مکش که آن

62. بر فرق فقره کنگرۀ تاج کبریاست

63. ور خنجرت زنند به دل، دل بنه که آن

64. درهاگشاده بر دلت از عالم بقاست

65. در هر قدم مپای که مقصد نه منتهی است

66. در هر گذر مایست که ره را نه منتهاست

67. گر نی رهیست این که نهایت پذیر نیست

68. آن را که مهتدیست چه حاجت به اهتداست

69. ایمن مزی که کُند شود بارگیِ سعی

70. گر زانکه زجر سابق خوفش نه از قفاست

71. نومید هم مباش که بیرون رود ز راه

72. گرنی زمام او به کفِ قاید رجاست

73. ره را میان خوف و رجا رو که در خبر

74. خَيْرَ الامُورِ اَوْسَطُها قول مصطفاست

75. آمد صدای بانگ جنازه زصوب شهر

76. ما و ترا به خوان اجل آن صدا صلاست

77. می ترسی از فنای خود آخر زصوفيان

78. بشنو که گفته اند بقا از پی فناست

79. نی از قیامت است ترس تو از زنگ هستی است

80. کایینۀ حقیقت آن را ز خود نکاست

81. اخلاق نیک و بد همه تخم است و تو زمین

82. احوال آخرت ز تو روینده چون گیاست

83. تخمی که در زمین بود آخر همان دمد

84. گر ارغوان و لاله و سیر و گندناست

85. باشد هوای نفس عفن زو فرار کن

86. چون روح را عفونت آن مایۀ وباست

87. کسرِ بتانِ ملّت کفر آید از خلیل

88. قهرِ قوای نفس قوی کار اقویاست

89. آزارجوعزیز بود، لطف خوی خوار

90. اینست طبع دهر، دلت مضطرب چراست

91. مستلزم ممات بود زهر و قیمتی است

92. سرمایۀ حیات بود آب و کم بهاست

93. جوع است و عزلت و سَهر و صمت چار رکن

94. زین چار رکن قصر ولایت قوی بناست

95. زین چار چاره نیست کسی را که همّتش

96. در ساحت زمین دل این طرفه قصر خاست

97. خواهی صدای فقر تو گیرد همه جهان

98. کم خور که از درونِ تهی کوس پرصداست

99. معتاد شو به حکم تجوع تری اگر

100. در دل ترا مطالعۀ دولت لقاست

101. بهرِ فراغ دل طلب گنج می کنی

102. آن گنج را که می طلبی کنج انزواست

103. خلق اژدها و صحبتشان کام اژدها

104. از کام اژدها به حیل رستن از دهاست

105. در دیده میل خواب بود میل چشم دل

106. چشم دلت زآفت این میل بی جلاست

107. کردی به دیده از رَهِ بی خوابی ار کشی

108. روشن شود به چشم دلت كان چه توتیاست

109. در صَمْت جو نجات که حکمی که عاقبت

110. بر شرط من صمت مترتّب شود نجاست

111. نقشی است بی ثبات سخن کش پی هوس

112. کلک زبان رقم زده بر صفحۀ هواست

113. برتر ازین همه چه بود جست و جوی پیر

114. پیری که پای بر پی پیران پیشواست

115. پیری که در افاضۀ نور آفتاب و ماه

116. پیش ضمیرِ انور او کمتر از سهاست

117. پیری که در جهان برون از زمان او

118. نه پرتو صباح ونه تاریکی مَساست

119. پیری که چون ز پستی هستی کند عروج

120. نعلین پای همّت او تاج عرش ساست

121. پیری که چون ز نکتۀ اخلاص دم زند

122. اخلاص مخلصان همه در جنب آن ریاست

123. پیری که جذب همّت او درکشد ترا

124. یکسر به عالمی که نه ارض است و نی سماست

125. در قید طینتی چه کند با تو جذب پیر

126. که رازِ گل کشیدن نه طبع کهرباست

127. نی نی قیاس را بهل اینجا که جذب پیر

128. اول کشیدنت ز گِل و آبش اقتضاست

129. چون زآب و گِل خلاص شدی می برد ترا

130. تا اوج لامکان که درو عرش زیرپاست

131. جامی به گفت و گو مکن اثبات فقر زانک

132. اثبات آن اقامت برهان انتقاست

133. پهلو بس است لوح و نی بوریا قلم

134. در شرح رنج شب که زبی بستری تراست

135. دردی که شب سرِ بی بالشی کشد

136. زیر سرِ تو سنگ بران دردِسر گواست

137. دعوی کنی که پیر شدم زیر بار دل

138. برهان مستقیم برین دعوى انحناست

139. قول زبان و فکر خرد صور تست و بس

140. آنجا که سرّ فقر بود این همه هَباست

141. گر سرّ فقر بایدت از خواجه می طلب

142. کز سرّ فقر سر زده از کسوت غناست

143. آن خواجه ای که خوان کَرَم تا کشیده است

144. هرجا شهیست بر دَرِ دهلیز او گداست

145. نبود زشرع جنبش و آرام اوبرون

146. او مقتدی و خواجۀ کونین مقتداست

147. چون در زمانه نصرت دین محمّدی

148. او کرده است ناصر دینش لقب سزاست

149. گویم به وجه تعمیه نامش نه آشکار

150. زیرا که طبع اهل ادب را از آن اباست

151. چون شست دل ز عُجب دمد زو شميم فقر

152. زان رو شمامه سان به یدالله گرفته جاست

153. همچون شمامه بر سرِ دستش گرفته است

154. فضل ازل چو از نفسش بوی فقر خاست

155. چشم امید خلق همه گرچه سوی اوست

156. چشم شهود او زهمه خلق بر خداست

157. امواج بحر کی شود او را حجاب بحر

158. با بحر بی حجاب چو جان وی آشناست

159. دهقان این سراست ولی از کمالِ حزم

160. انبار کرده حاصل خود را در آن سراست

161. کارش حراثتست اگر نغلطم خود اوست

162. آن حارثی که داد نشان ختم انبیاست

163. در مزرع سلوک ز بارانِ فيض او

164. تخم ارادت همه در نشو و در نماست

165. چون کلک او متاع ختا آورد به روم

166. منقار خطّ او ز دَرِ روم تا ختاست

167. بس نارواست بر خطش انگشت چون ازو

168. حاجات عالمی به دو انگشت خط رواست

169. زین گفته قصد من نه ادای ثنای اوست

170. بر آفتاب شب پره را کی حدِ ثناست

171. گوید نشان پرتو خورشید شب پره

172. یعنی که رسته چشم من از ظلمت عماست

173. ورنی در آن مقام که خورشید انورست

174. آن قوتش که چشم به بالا کند کجاست

175. زاطناب در سخن چو میسّر نمی شود

176. عدّ شمایلش که مبرّا از انتهاست

177. شد وقت آن که ختم کنم بر دعای او

178. زیرا دعای او همه آفاق را دعاست

179. تا بر مِس وجود مرید کمالْ جوی

180. فرّ حضور پیر مکمّل چو کیمیاست

181. ممدود باد سایۀ فرّ حضور او

182. بر فرق هر که روی دلش در ره هدی است


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
* سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
شعر کامل
سعدی
* صدف وار گوهرشناسان راز
* دهان جز به لؤلؤ نکردند باز
شعر کامل
سعدی
* عقل را دیوانه می دانیم ما
* عشق را فرزانه می دانیم ما
شعر کامل
صائب تبریزی