مولوی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 1589

1. چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم

2. پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم

3. چون کبوترخانه جان‌ها از او معمور گشت

4. پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم

5. زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود

6. سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم

7. زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود

8. جان همچون قند را من زیر دندان می برم

9. تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی

10. سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم

11. دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود

12. شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم

13. سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را

14. آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم

15. شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است

16. من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* چو فندق دهان از سخن بسته بود
* نه چون ما لب از خنده چون پسته بود
شعر کامل
سعدی
* سرو از آن پای گرفتست به یک جای مقیم
* که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید
شعر کامل
سعدی
* همای گو مفکن سایه شرف هرگز
* در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
شعر کامل
حافظ