مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 21

شریف پای سوخته گوید:

1. آن منعم قدس کز جهان مستغنی است

2. جان همه اوست، او ز جان مستغنی است

3. هر چیز که وهم تو بر آن گشت محیط

4. او قبلۀ آن است و از آن مستغنی است

این سخن سخت رسواست: نه مدح شاه است، نه مدح خود. ای مردک! آخر تورا از این چه ذوق باشد که او از تو مستغنی است؟ این خطاب دوستان نیست، این خطاب دشمنانست که دشمن خود گوید که من از تو فارغم و مستغنی. اکنون این مسلمان عاشق گرم رو را بین، که در حالت ذوق از معشوق اورا این خطابست: که از او مستغنی است. مثال این باشد که تونیی (کارگر گرمخانه حمام) در تون نشسته باشد و می گوید که: سلطان از من که تونی ام مستغنی است و فارغ، و ازهمه تونیان فارغ است. این تونی مردک را [ این تونی را مردک، ازین] چه ذوق باشد که پادشاه از اوفارغ باشد!

آری، سخن این است که تونی گوید: من بر بام تون بودم، سلطان گذشت؛ وی را سلام کردم، در من نظر بسیار کرد و از من گذشت و هنوز در من نظر می کرد. این سخنی باشد ذوق دهنده آن تونی را. الا اینکه پادشاه از تونیان فارغ است، این چه مدح باشد پادشاه را و چه ذوق میدهد تونی را؟

(( هرچیز که وهم تو گشت بر آن محیط)) ای مردک! خود در وهم تو چه خواهد گذشتن جز بنگی؟ مردمان از وهم و خیال تو مستغنی اند و اگر هم از وهم تو بایشان حکایت می کنی ملول می شوند و میگریزند. چه باشد وهم؟ که خدا از آن مستغنی نباشد. خود آیت استغنا برای کافران آمده است. حاشا که این خطاب به مؤمنان باشد. ای مردک! استغنای او ثابت است، الا اگر تو را حالی باشد که چیزی ارزد، از تو مستغنی نباشد به قدر عزت تو.

شیخ محله می گفت که: اول دیدن است، بعد از آن گفت و شنود، چنانکه سلطان را همه می بینند، ولیکن خاص آن کس است که با وی سخن گوید.

فرمود که: این کژ است و رسواست و باز گونه است. موسی، علیه السلام، گفت و شنود و، بعد از آن، دیدار می طلبید. مقام گفت آن موسی، و مقام دیدار از آن محمد، صلی الله علیه و سلم. پس آن سخن چون راست آید و چون باشد؟

فرمود: یکی پیش مولانا شمس الدین تبریزی، قدس الله سره، گفت که من، به دلیل قاطع، هستی خدا را ثابت کرده ام. بامداد مولانا شمس الدین فرمود که دوش ملایکه آمده بودند و آن مرد را دعا می کردند که: الحمدالله خدای ما را ثابت کرد! خداش عمر دهاد! در حق عالمیان تقصیر نکرد! ای مردک! خدا ثابت است. اثبات او را دلیلی می نباید. اگر کاری می کنی، خود را به مرتبه و مقامی پیش او ثابت کن؛ و اگر نه، او بی دلیل ثابت است.

وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ (موجودی نیست در عالم جز آنکه ذکرش تسبیح و ستایش حضرت اوست - اسراء -44).

درین شک نیست، فقیهان زیرکند. و دَه اندر دَه می بینند در فن خود، لیکن میان ایشان و آن عالم دیواری کشیده اند برای نظام یجوز و لا یجوز (جایز است و جایز نیست) که اگر آن دیوار حجابشان نشود، هیچ آن را نخوانند و آن کار معطل ماند. و نظیر این مولانای بزرگ، قدس الله سره العزیز، فرموده است که: آن عالم بمانند دریاییست و این عالم مثال کف و خدای عزوجل خواست که کف را معمور دارد، قومی را پشت بدریا کرد برای عمارت کفک. اگر ایشان باین مشغول نشوند خلق یکدیگر را فنا کنند و از آن خرابی کفک لازم آید.

پس خیمه ایست که زده اند برای شاه و قومی را در عمارت این خیمه مشغول گردانیده، و یکی می گوید که اگر من طناب نساختمی خیمه چون راست آمدی، و آن دیگر می گوید که اگر من میخ نسازم طناب را کجا بندند. همه کس دانند که این همه، بندگان شاهند که در خیمه خواهد نشستن و تفرج و معشوق خواهد کردن. پس اگر جولاهه (پارچه باف) ترک جولاهی کند برای طلب وزیری، همه عالم برهنه و عور بمانند، پس او را در آن شیوه ذوقی بخشیدند که خرسند شده است.

پس آن قوم را برای نظام عالم کفک آفریدند و عالم را برای نظام آن. ولی خنک آن را که عالم را برای نظام او آفریده باشند نه او را برای نظام عالم. پس هر یکی را در آن کار خدای عز وجل خرسندی و خوشی می بخشد که اگر او صد هزار سال عمر باشد، همان کار می کند و هر روز عشق او در آن کار بیشتر می شود و وی را در آن پیشه دقیقها میزاید و لذتها و خوشیها از آن می گیرد که:

وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ (موجودی نیست در عالم جز آنکه ذکرش تسبیح و ستایش حضرت اوست - اسراء -44). طناب کن را تسبیحی دیگر و درودگر را که عمود های خیمه را میسازد تسبیح دیگر و میخ ساز را تسبیح دیگر و جامه باف که جامۀ خیمه می بافد تسبیحی دیگر [و اولیا که در خیمه نشسته اند و تفرج و عیش و عشرت می کنند تسبیحی دیگر].

اکنون این قوم که بر ما می آیند اگر خاموش می کنیم ملول می شوند و میرنجند، و اگر چیزی می گوییم لایق ایشان می باید گفتن، ما می رنجیم. می روند و تشینیع می زنند که از ما ملولست و می گریزد. هیزم از دیگ کی گریزد؟ الا دیگ می گریزد، طاقت نمی دارد. پس گریختن آتش و هیزم، گریختن نیست بلکه چون او را دید که ضعیف است، از وی دور می شود.

پس حقیقت علی کل حال دیگ می گریزد. پس گریختن ما گریختن ایشانست، ما آینه ایم، اگر در ایشان گریزاست در ما ظاهر می شود. آینه آنست که خودرا در وی بینند. اگر ما را ملول می بینند آن ملالت ایشان است، برای آنکه ملالت صفت ضعف است، اینجا ملالت نگنجد و ملالت چه کار دارد؟

مرا در گرمابه افتاد که شیخ صلاح الدین را تواضعی زیادتی می کردم. و شیخ صلاح الدین تواضعی بسیار می کرد، در مقابله آن تواضع شکایت کردم، در دل آمد که تواضع را از حد می بری. تواضع بتدریج به اول دستش بمالی بعد از آن پای، اندک اندک بجایی برسانی که آن ظاهر نشود و ننماید واو خو کرده بود. لاجرم نبایدش در زحمت افتادن و عوض خدمت، خدمت کردن، چون بتدریج او را خوگر آن تواضع کرده باشی.

دوستی را چنین، و دشمنی را چنین باید کردن اندک اندک بتدریج. مثلا دشمنی را اول اندک اندک نصیحت بدهی اگر نشنود آنگه وی را بزنی،اگر نشنود وی را از خود دور کنی در قرآن می فرماید: فَعِظُوهُنَّ وَاهْجُرُوهُنَّ فِي الْمَضَاجِعِ وَاضْرِبُوهُنَّ (نخست آنها را موعظه کنید اگر مطیع نشدند از خوابگاه آنها دوری گزینید، باز مطیع نشدند آنها را به زدن تنبیه کنید - نساء – 34).

کارهای عالم بدین سان می رود. نبینی صلح و دوستی بهار در آغاز اندک اندک گرمیی نماید و آنگه بیشتر؛ و در درختان نگر که چون اندک اندک پیش می آیند: اول تبسمی، آنگه اندک اندک رختها را از برگ و میوه پیدا می کند و درویشانه و صوفیانه همه را در میان می نهد، و هر چه را دارد جمله در می بازد.

پس کارهای عالم را و عقبی را ، جمله را، هر که شتاب کرد و در اول کار مبالغه نمود آن کار میسر او نشد. اگر ریاضت است طریقش چنین گفته اند که اگر منی نان می خورد هر روز درمسنگی کم کند بتدریج چنانکه سالی و دو بر نگذرد تا آن نان را به نیم من رسانیده باشد. چنان کم کند که تن را کمی آن ننماید. و همچنین عبادت و خلوت و روی آوردن بطاعت و نماز، اگر بکلی نماز می کرد، چون در راه حق درآید اول مدتی پنج نماز را نگاه دارد بعد از آن زیادت می کند الی مالانهایه.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* شیطان راه ما نشود گندم بهشت
* ما را بس است نان جوین دیار خویش
شعر کامل
صائب تبریزی
* خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی
* بر کنار چمنش وه که چه دامی داری
شعر کامل
حافظ
* تا که مرا شیر غمت صید کرد
* جز که همین شیر شکاریم نیست
شعر کامل
مولوی