مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 46

شیخ ابراهیم عزیز درویشی است. چون او را می بینم از دوستان یاد می آید. مولانا شمس الدین را عظیم عنایت بود با ایشان، پیوسته گفتی، شیخ ابراهیم ما و به خود اضافت کردی. عنایت چیز دیگر و اجتهاد کاری دیگر، انبیا به مقام نبوت بواسطه اجتهاد نرسیدند؛ و آن دولت به عنایت یافتند. الا سنت چنانست که هر که را آن حاصل شود سیرت و زندگانی او بر طریق اجتهاد و صلاح باشد و آن هم برای عوام است تا بر ایشان و قول ایشان اعتماد کنند زیرا نظر ایشان بر باطن نمی افتد و ظاهر بینند. و چون عوام متابعت ظاهر کنند، بواسطه و برکت آن به باطن راه یابند. آخر فرعون نیز اجتهاد عظیم می کرد در بذل و احسان و اشاعت خیر. الا چون عنایت نبود لاجرم آن طاعت و اجتهاد و احسان او را فروغی نبود و آن جمله را بپوشانید. همچنانکه امیری در قلعه با اهل قلعه احسان و خیر می کند و غرض او آنست که بر پادشاه خروج کند و طاغی شود، لاجرم آن احسان او را قدر و فروغی نباشد. و اگرچه بکلی نتوان نفی عنایت کردن از فرعون و شاید که حق تعالی را با او عنایت خفی باشد، برای مصلحتی او را مردود گرداند. زیرا پادشاه را قهر و لطف و خلعت و زندان هر دو می باید. اهل دل از او بکلی نفی عنایت نکنند، الا اهل ظاهر او را بکلی مردود دانند، و مصلحت در آنست جهت قوام ظاهر.

پادشاه یکی را بر دار می کند و در ملأ خلایق، جای بلند و عظیم، او را می آویزند – اگر چه در خانه، پنهان از مردم و از میخی پست نیز توان درآویختن، الا می باید که تا مردم ببینند و اعتبار گیرند و نفاذ حکم و امتثال امر پادشاه ظاهر شود.

آخر همۀ دارها از چوب نباشد؛ منصب و بلندی و دولت دنیا نیز داری عظیم بلند است. چون حق تعالی خواهد که کسی را بگیرد، او را در دنیا منصبی عظیم و پادشاهیی بزرگ دهد – همچون فرعون و نمرود و امثال اینها. آن همه چو داری است که حق تعالی ایشان را بر آنجا می کند تا جملۀ خلایق بر آنجا مطلع شوند. زیرا حق تعالی می فرماید: : کُنْتُ کَنْزاَ مَخْفِیاَ فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ (من گنج نهانی بودم و دوست داشتم شناخته شوم)، یعنی جمله عالم را آفریدم و غرض از آن همه، اظهار ما بود، گاهی به لطف و گاهی به قهر. این آنچنان پادشاه نیست که ملک او را یک معرف بس باشد. اگر ذرات عالم همه معرف شوند در تعریف او قاصر و عاجز باشند.

پس همه خلایق روز و شب اظهار حق می کنند، الا بعضی آنند که ایشان می دانند و بر اظهار واقفند و بعضی غافلند، اَیّامَا کانَ، اظهار حق ثابت می شود. همچنانکه امیری فرمود تا یکی را بزنند و تأدیب کنند. انکس بانگ می زند و فریاد می کند و مَع هذا، هردو اظهار حکم امیر می کنند، اگر چه آنکس از درد بانگ می زند. الا همه کس دانند که ضارب و مضروب محکوم امیرند و از این هر دو اظهار حکم امیر پیدا می شود. آنکس که مثبت حقست اظهار می کند حق را همیشه، و آنکس که نافیست (نفی کننده) هم مظهر است زیرا اثبات چیزی بی نفی تصور ندارد و بی لذت و مزه باشد. مثلا، مناظری در محفل مسئلۀ گفت، اگر آنجا معارضی نباشد که لا نُسلّم (قبول نداریم) گوید او اثبات چه کند؟ و نکتۀ او را چه ذوق باشد؟ زیرا اثبات در مقابل نفی خوش باشد.همچنین این عالم نیز محفل اظهار حقست بی مثبت و نافی این محفل را رونقی نباشد و هر دو مظهر حقند.

یاران رفتند پیش میراکدشان (فرمانده شان) بر ایشان خشم گرفت که این همه اینجا چه کار دارید. گفتند این غلبۀ ما و انبوهی ما جهت آن نیست که بر کسی ظلم کنیم، برای آنست تا خود را در تحمل و صبر معاون باشیم و همدیگر را یاری کنیم. همچنانکه در تعزیت خلق جمع می شوند برای آن نیست که مرگ را دفع کنند، الاغرض آنست که تا صاحب مصیبت را متسلی شوند و از خاطرش دفع وحشت کنند.

اَلْمُؤْمِنُوْنَ کَنَفْسٍ وَاحِدَةٍ. درویشان حکم یک تن را دارند: اگر عضوی از اعضا درد گیرد، باقی اجزا متألم شوند؛ چشم دیدن خود را بگذارد و گوش شنیدن و زبان گفتن – همه بر آنجا جمع شوند. شرط یاری آن است که خود را فدای یار خود کند و خویشتن را در غوغا اندازد جهت یار، زیرا همه رو به یک چیز دارند و غرق یک بحرند، اثر ایمان و شرط اسلام این باشد. باری که به تن کشند چه ماند به باری که آنرا بجان کشند، لَا ضَيْرَ إِنَّا إِلَى رَبِّنَا مُنقَلِبُونَ (ما را هیچ زیان نیست که به سوی پروردگار خود می رویم – شعراء – 50). مؤمن چون خود را فدای حق کند، از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد؟ چون سوی حق می رود، دست و پا چه حاجت است؟ دست و پا برای آن داد تا از او بدین طرف روان شوی. لیکن چون سوی پاگر و دست گر میروی، اگر از دست بروی و در پای افتی و بی دست و پا شوی، همچون سحرۀ فرعون می روی؛ چه غم باشد؟

1. زهر از کف یار سیمبر بتوان خورد

2. تلخی سخنش همچو شکر بتوان خورد

3. بس با نمک است یار، بس با نمک است

4. جایی که نمک بود، جگر بتوان خورد

و اللهُ اعلم.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* چو خورشید زرین سپر برگرفت
* شب آن شعر پیروزه بر سر گرفت
شعر کامل
فردوسی
* هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری
* غریب را دل سرگشته با وطن باشد
شعر کامل
حافظ
* خبر ما برسانید به مرغان چمن
* که هم آواز شما در قفسی افتادست
شعر کامل
سعدی