مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 50

گفت: ما جمله احوال آدمی را یک به یک دانستیم و یک سر موی از مزاج و طبیعت و گرمی و سردی او از ما فوت نشد، هیچ معلوم نگشت که آنچه در او باقی خواهد ماندن، آن چه چیزست؟

فرمود: اگر دانستن آن به مجرد قول حاصل شدی، خود به چندین کوشش و مجاهدۀ به انواع محتاج نبودی،

و هیچکس خود را در رنج نینداختی و فدا نکردی. مثلا، یکی به بحر آمد، غیر آب شور و نهنگان و ماهیان نمی بیند، می گوید این گوهر کجاست؟ مگر خود گوهر نیست؟ گوهر به مجرد دیدن بحر کی حاصل شود.؟ اکنون اگر صد هزار بار آب دریا را طاس طاس به پیماید، گوهر را نیابد. غواصی می باید تا به گوهر راه برد، و آنگاه هر غواصی نی؛ غواصی نیکبختی، چالاکی.

این علم ها و هنرها، همچون پیمودن آب دریاست به طاس، طریق یافتن گوهر نوعی دیگرست. بسیار کس باشد که بجمله هنرها آراسته باشد و صاحب مال و صاحب جمال، الا در او آن معنی نباشد. و بسار کس که ظاهر او خراب باشد، او را حسن صورت و فصاحت و بلاغت نباشد، الا آن معنی که باقیست در او باشد. وآن آنست که آدمی بدان مشرف و مکرم است و بواسطۀ آن رجحان دارد بر سایر مخلوقات، پلنگان و نهنگان و شیران را.

و دیگر مخلوقات را هنرها و خاصیت ها باشد، الا آن معنی که باقی خواهد بودن در ایشان نیست. اگر آدمی به آن معنی راه برد، خود فضیلت خویشتن را حاصل کرد والا او را از آن فضیلت هیچ بهره نباشد. این جمله هنرها و آرایشها، چون نشاندن گوهرهاست بر پشت آینه، روی آینه از آن فارغ است. روی آینه را صفا می باید، آنکه او روی زشت دارد طمع در پشت آینه کند، زیرا روی آینه غمازست، و آنکه خوب روست او روی آینه را به صد جان می طلبد، زیرا که روی آینه مظهر حسن اوست.

یوسف مصری را دوستی از سفر رسید. گفت: جهت من چه ارمغان آوردی؟

گفت چیست که تو را نیست و تو بدان محتاجی؟ الا جهت آنکه از تو خوبتر هیچ نیست، آینه آورده ام تا هرلحظه روی خود را در وی مطالعه کنی.

چیست که حق تعالی رانیست و او را بدان احتیاج است؟ پیش حق تعالی دل روشنی می باید بردن تا در وی خود را ببیند. اِنَّ اللهَ لَایَنْظُرُ اِلی صُورِکُم وَلَا اِلی اَعْمَالِکُمْ وَ اِنمَّا یَنْظُرُ اِلی قُلُوْبِکُمْ (خداوند را نظر به نقش و صورت و اعمال و افعال شما نیست؛ بلکه نظرش تنها بر دلهای شماست – حدیث نبوی)

1. بَلادُ مَا اَرَدتَ وَجَدتِ فِیهَا

2. وَلَیسَ یَفُوتُهَ اِلا الکِرَامُ

شهری که درو هر چه خواهی بیابی از خوبرویان و لذات و مشتهای طبع و آرایش گوناگون، الا درو عاقلی نیاب، یالیت (ایکاش) که بعکس این بودی. آن شهر وجود آدمیست، اگر درو صد هنر باشد و آن معنی نبود، آن شهر خراب اولیتر. و اگر آن معنی هست و آرایش ظاهر نیست، باکی نیست سرّ او می باید که معمور باشد. آدمی در هر حالتی که هست سرّ او مشغول حقست و آن اشتغال ظاهر او مانع مشغولی باطن نیست. همچنانکه زنی حامله در هر حالتی که هست در صلح و جنگ و خوردن و خفتن، آن بچه در شکم او می بالد و قوت و حواس می پذیرد و مادر را از آن خبر نیست.

آدمی نیز حامل آن سرّ است و وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا (ولی انسان آن بار بردوش گرفت، که او براستی بسیار جاهل و ستمکار بود– احزاب – 72)، الا حق تعالی او را در ظلم و جهل نگذارد. از محمول صورتی آدمی، مرافقت (رفاقت) و موافقت و هزار آشنایی می آید؛ از آن سرّ که آدمی حامل آنست، چه عجب که یاریها و آشناییها آید، تا بعد از مرگ از او چه ها خیزد. سرّ می باید که معمور باشد، زیرا که سرّ همچون بیخ (ریشه) درخت است، اگرچه پنهانست اثر او بر شاخسار ظاهرست. اگر شاخی دو شکسته شود، چون بیخ محکم است باز بروید، الا اگر بیخ خلل یابد نه شاخ ماند و نه برگ.

حق تعالی فرمود: السَلامُ عَلَیْکَ ایّها النّبی، یعنی که سلام بر تو و بر هرکه جنس توست. و اگر غرض حق تعالی این نبودی مصطفی (صلی الله علیه و سلم) مخالفت نکردی و نفرمودی: که عَلَیْنَا وَ عَلی عِبَادِاللهِ الصَّالِحِیْنَ، زیرا که چون سلام مخصوص بودی بر او اضافت به بندگان صالح نکردی، یعنی آن سلام که تو بر من دادی بر من و بندگان صالح که جنس من اند. چنانکه مصطفی (صلی الله علیه و سلم) فرمود در وقت وضو که: نماز درست نیست الا به این وضو. مقصود آن نباشد معین، والا بایستی که نماز هیچ کس درست نبودی، چون شرط صحت صلاة وضوی مصطفی (ص) بودی بس. الا غرض آنست که هر که جنس این وضو نکند نمازش درست نباشد. چنانکه گویند که این طبق گلنار (گل انار) است، چه معنی؟ یعنی که گلنار همین است بس، نی بلکه این جنس گلنارست.

روستایی به شهر آمد و مهمان شهری شد. شهری او را حلوا آورد و روستایی با اشتها بخورد آن را، گفت: ای شهری، من شب و روز به گَزَر خوردن آموخته بودم، این ساعت طعم حلوا چشیدم، لذت گزر از چشمم افتاد. اکنون هر باری حلوا نخواهم یافتن، و آنچه داشتم بر دلم سرد شد. چه چاره کنم؟ چون روستایی حلوا چشید، بعد از این میل شهر کند؛ زیرا شهری دلش را برد، ناچار در پی دل بیاید.

بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید؛ و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید. این کسی دریابد که او را مشامی باشد. یار را می باید امتحان کردن، تا آخر پشیمانی نباشد. سنت حق این است: اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ. نفس نیز اگر دعوی بندگی کند، بی امتحان از او قبول مکن.

در وضو آب را در بینی می برند. بعد از آن می چشند. به مجرد دیدن، قناعت نمی کنند – یعنی شاید صورت آب برجا باشد و طعم و بویش متغیر باشد. این امتحان است جهت صحت آبی. آنگه بعد از امتحان به رو می برند.

هر چه تو در دل پنهان داری – از نیک و بد – حق تعالی آن را بر ظاهر تو پیدا گرداند. هرچه بیخ (ریشه) درخت پنهان می خورد، اثر آن در شاخ و برگ ظاهر می شود: سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِم (نشان سجود و شکوه بندگی در چهرۀ ایشان آشکار است – فتح – 29-)، سَنَسِمُهُ عَلَى الْخُرْطُومِ (زود باشد که ما بر پیشانی او داغ و نشان نهیم – قلم – 16). اگر هرکسی بر ضمیر تو مطلع نشود، رنگ روی خودرا چه خواهی کردن؟


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* یار باید که هر چه یار کند
* بر مراد خود اختیار کند
شعر کامل
سعدی
* بر چهره من آنچه سفیدی کند نه موست
* گردی است مانده بررخم از رهگذار عمر
شعر کامل
صائب تبریزی
* زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
* از دست خود بده که ز جلاب خوشترست
شعر کامل
سعدی