اوحدی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 842

1. نسیم صبح، کرم باشد آن چنان که تو دانی

2. گذر کنی ز بر من به نزد آنکه تو دانی

3. پیام من برسانی، بدان صفت که تو گویی

4. سلام من برسانی، بدان زبان که تودانی

5. چو راز با کمرش در میان نهی بشگرفی

6. درافگنی سخن من بدان میان که تو دانی

7. به گوشه‌ای کشی آن زلف را به رفق و بگویی

8. که: بازده دل ما را بدان نشان که تو دانی

9. خبر کنی لب او را که: ای ز راه ستیز

10. کنی دریغ دل این شکسته آن که تو دانی

11. ز حال اوحدی ار پرسدت که چیست؟ بگویی

12. که: در غمت نفسی می‌زند چنان که تو دانی


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* گر چه پیریم، از جوانان جهان خوشدلتریم
* خنده ها بر صبح دارد موی چون کافور ما
شعر کامل
صائب تبریزی
* پبش امواج خوادث پایداری سهل نیست
* مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو؟
شعر کامل
رهی معیری
* تو مپندار کز این در به ملامت بروم
* دلم این جاست بده تا به سلامت بروم
شعر کامل
سعدی