اوحدی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 874

1. دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی

2. که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی

3. بدان کان پای من باشد به دام زلف او، گر تو

4. ز دستی بشنوی روزی که: زنجیریست بر پایی

5. به اشک چشم بر گریند مردم در بلا، لیکن

6. نه هراشکی چو جیحونی، نه هر چشمی چو دریایی

7. نخواهم یافتن یکشب مجال خلوتی با او

8. که هرگز کوی دلبندان نشد خالی ز سودایی

9. هلاک من نخواهد بود جز در عشق و می‌دانم

10. کزین معنی خبر کرده مرا یک روز دانایی

11. ز هر سویم غمی سر کرد و تشویشی و اندوهی

12. کجایی آخر ای شادی؟ تو هم بر کن سر از جایی

13. ز من هر لحظه میپرسی که کارت: چیست؟ این معنی

14. کسی را پرس کو دارد به کار خویش پروایی

15. مرا از عشوه هر روزی به فردا می‌دهی وعده

16. مگر کامروز مردم را نخواهد بود فردایی؟

17. ز آه اوحدی او را چو آگاهی دهم گوید:

18. چه گویی پیش من چندین حدیث باد پیمایی؟


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* چو خورشید تابنده بنمود پشت
* هوا شد سیاه و زمین شد درشت
شعر کامل
فردوسی
* گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من
* تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی
شعر کامل
سعدی
* نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند
* که سخت دست درازند بسته پات کنند
شعر کامل
مولوی