سعدی_گلستانباب اول - در سيرت پادشاهان (فهرست)

حکایت (3٦)

دو برادر بودند یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو نان خوردی. باری توانگر گفت: درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی.

گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهائی یابی که خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن به که کمر زرین بخدمت بستن.

1. بدست آهن تفته کردن خمیر

2. به از دست بر سینه پیش امیر

3. عمر گرانمایه درین صرف شد

4. تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

5. ای شکم خیره بنانی بساز

6. تا نکنی پشت بخدمت دو تا


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش
* از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد
شعر کامل
حافظ
* گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
* ز جام وصل می‌نوشم ز باغ عیش گل چینم
شعر کامل
حافظ
* اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام
* خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام
شعر کامل
رهی معیری