سعدی_گلستانباب دوم - در اخلاق درويشان (فهرست)

حکایت (٤3)

یکی از صاحب دلان زورآزمائی را دید بهم برآمده و کف بر دماغ آورده. گفت: این را چه حالتست؟ گفتند: فلان دشنام دادش. گفت: این فرومایه هزار من سنگ برمیدارد و طاقت سخنی نمیارد

1. لاف سرپنجگی و دعوی مردی بگذار

2. عاجز نفس فرومایه چه مردی چه زنی

3. گرت از دست برآید دهنی شیرین کن

4. مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی

5. اگر خود بر درد پیشانی پیل

6. نه مردست آنکه در وی مردمی نیست

7. بنی آدم سرشت از خاک دارد

8. اگر خاکی نباشد آدمی نیست


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* تا نه تصور کنی که بی تو صبوریم
* گر نفسی می‌زنیم بازپسین است
شعر کامل
سعدی
* منم دل پر از غم ز کردار خویش
* بغم بسته جان را ز تیمار خویش
شعر کامل
فردوسی
* منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
* که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست
شعر کامل
حافظ