سعدی_گلستانباب سوم - در فضيلت قناعت (فهرست)

حکایت (28)

مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده بود و خلق فراخ از دست تنگ بجان رسیده. شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر بقوت بازو دامن کامی فراچنگ آرم

1. فضل و هنر ضایعست تا ننمایند

2. عود بر آتش نهند و مشک بسایند

پدر گفت: ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته اند: دولت نه بکوشیدنست چاره کم جوشیدنست.

3. کس نتواند گرفت دامن دولت بزور

4. کوشش بیفایدست وسمه برابر وی کور

5. چه کند زورمند وارون بخت

6. بازوی بخت به که بازوی سخت

7. اگر بهر سر موئیت صد خرد باشد

8. خرد بکار نیاید چو بخت بد باشد

پسر گفت: ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع، و دیدن عجایب و شنیدن غرایب، و تفرج بلدان و محاورت خلان، و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب، و معرفت یاران و تجربت روزگاران. چنانکه سالکان طریقت گفته

9. تا بدکان و خانه در گروی

10. هرگز ای خام آدمی نشوی

11. برو اندر جهان تفرج کن

12. پیش از آن روز کز جهان بروی

پدر گفت: ای پسر منافع سفر چنین که گفتی بسیار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست. نخستین بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روز بشهری و هر شب بمقامی و مردم بتفرجگاهی از نعیم دنیا متمتع.

13. منعم بکوه و دشت و بیابان غریب نیست

14. هر جا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت

15. و آنرا که بر مراد جهان نیست دسترس

16. در زاد و بوم خویش غریبست و ناشناخت

دوم عالمی که بمنطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت، هرجا که رود بخدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند

17. وجود مردم دانا مثال زر طلی است

18. که هر کجا که رود قدر و قیمتش دانند

19. بزرگ زاده نادان به شهروا ماند

20. که در دیار غریبش به هیچ نستانند

سیم خوبروئی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند، که بزرگان گفته اند: اندکی جمال به از بسیاری مال، و گویند: روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته. لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانند

21. شاهد آنجا که رود حرمت و غزت بیند

22. ور برانند بقهرش پدر و مادر خویش

23. پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم

24. گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش

25. گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد

26. هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش

27. چون در پسر موافقتی و دلبری بود

28. اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود

29. او گوهرست، گو صدفش در میان مباش

30. در یتیم را همه کس مشتری بود

چهارم خوش آوازیکه بحنجره داودی آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند. و ارباب معنی بمنادمت او رغبت نمایند و بانواع خدمت کنند

31. سمعی الی حسن الاغانی

32. من ذاالذی حبس المثانی

33. چه خوش باشد آواز نرم حزین

34. بگوش حریفان مست صبوح

35. به از روی زیباست آواز خوش

36. که آن خط نفست و این قوت روح

یا کمینه پیشه وری که بسعی بازو کفافی حاصل کند، تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد چنانکه خردمندان گفته اند

37. گر بغریبی رود از شهر خویش

38. سختی و محنت نکشد پینه دوز

39. ور بخرابی فتد از مملکت

40. گرسنه خفتد ملک نیمروز

چنین صفتها که بیان کردم ای پسر در سفر موجب جمعیت خاطرست و داعیه طیب عیش. و آنکه از این جمله بی بهره است بخیال باطل در جهان برود و دیگر، کسش نام و نشان نشنود

41. هر آنکه گردش گیتی بکین او برخاست

42. بغیر مصلحتش رهبری کند ایام

43. کبوتری که دیگر آشیان نخواهد دید

44. قضا همی بردش تا بسوی دانه و دام

پسر گفت: ای پدر قول حکما را چگونه مخالفت کنیم که گفته اند: رزق اگر چه مقسومست باسباب حصول آن تعلق شرطست. و بلا اگرچه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب

45. رزق اگر چند بیگمان برسد

46. شرط عقلست جستن از درها

47. ور چه کس بی اجل نخواهد مرد

48. تو مرو در دهان اژدها

در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم. پس مصلحت آنست ای پدر که سفر کنم کزین بیش طاقت بینوائی نمی آرم

49. چون مرد برفتاد ز جای و مقام خویش

50. دیگر چه غم خورد همه آفاق جای اوست

51. شب هر توانگری بسرائی همی روند

52. درویش هر کجا که شب آید سرای اوست

این بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود همی گفت

53. هنرور چو بختش نباشد بکام

54. بجائی رود کش ندانند نام

همچنین تا برسید بکنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و خروش بفرسنگ همیرفت

55. سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی

56. کمترین موج آسیا سنگ از کنارش در ربودی

گروهی مردمانرا دید هر یک بقراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوانرا دست عطا بسته بود. زبان ثنا برگشود چندانکه زاری کرد یاری نکردند

57. بی زر نتوانی که کنی بر کس زور

58. ور زر داری بزور محتاج نه ای

ملاح بی مروت ازو بخنده برگردید و گفت

59. زر نداری نتوان رفت بزور از دریا

60. زور ده مرده چه باشد زر یک مرده بیار

جوانرا دل از طعنه ملاح بهم برآمد. خواست که از او انتقام کشد کشتی رفته بود آواز داد و گفت: اگر بدین جامه که پوشیده ام قناعت کنی دریغ نیست ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید

61. بدوزد شره دیده هوشمند

62. درآرد طمع مرغ و ماهی ببند

چندانکه ریش و گریبانش بدست جوان افتاد بخود درکشید و بی محابا فروگوفت یارش از کشتی بدرآمد

تا پشتی کند همچنین درشتی دید و پشت بداد. جز این چاره ندانستند که با او بمصالحت گرایند و باجرت کشتی مسامحت نمایند

63. چو پرخاش بینی تحمل بیار

64. که سهلی ببندد در کارزار

65. بشیرین زبانی و لطف و خوشی

66. توانی که پیلی بموئی کشی

67. لطافت کن آنجا که بینی ستیز

68. نبرد قز نرم را تیغ تیز

بعذر ماضی در قدمش افتادند و بوسه چند بنفاق بر سر و چشمش دادند پس بکشتی درآوردند و روان شدند. تا برسیدند بستونی از عمارت یونان در آب ایستاده.

ملاح گفت: کشتی را خللی هست یکی از شما که زورآورتر است باید که بدین ستون برود و خطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم.

جوان بغرور دلاوری که در سر داشت از خصم دلآزرده نیندیشید و قول حکما معتبر نداشت که گفته اند: هرکرا رنجی بدل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدرآید و آزار در دل بماند

69. چه خوش گفت بکتاش با خیل تاش:

70. چو دشمن خراشیدی ایمن مباش

71. مشو ایمن که تنگدل گردی

72. چون ز دستت دلی بتنگ آید

73. سنگ بر باره حصار مزن

74. که بود کز حصار سنگ آید

چندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید و بر بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند.

روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید. سوم روز خوابش گریبان گرفت و در آب انداخت. بعد از شبانروزی دگر بر کنار افتاد.

از حیاتش رمقی مانده بود. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان برآوردن، تا اندکی قوت یافت. سر در بیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت بسر چاهی رسید.

قومی برو گرد آمده و شربتی آب بپشیزی همی آشامیدند جوانرا پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود، و رحمت نیاوردند. دست تعدی دراز کرد میسر نشد. بضرورت تنی چند را فرو کوفت. مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد

75. پشه چو پر شد بزند پیل را

76. با همه تندی و صلابت که اوست

77. مورچگان را چو بود اتفاق

78. شیر ژیانرا بدرانند پوست

بحکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و شبانگاه برسیدند بمقامی که از دزدان پر خطر بود. کاروانیانرا دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده.

گفت: اندیشه مدارید که یکی منم درین میان که به تنها پنجاه مرد را جواب دهم و دیگر جوانان هم یاری کنند. این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی شد و به صحبتش شادمانی کردند و بزاد و آبش دستگیری واجب دانستند.

جوانرا آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارامید و بخفت.

پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت: ای یاران من ازین بدرقه شما اندیشه ناکم نه چندانکه از دزدان. چنانکه حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و به شب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نبردی.

یکی را از دوستان پیش خود آورد تا وحشت تنهائی بدیدار او منصرف گرداند. شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهاش وقوف یافت ببرد و سفر کرد. بامدادان دیدند عربرا گریان و عریان. گفتند: حال چیست؟ مگر آن درمهای ترا دزد برد؟ گفت: لا ولله بدرقه برد

79. هرگز ایمن ز مار ننشستم

80. تا بدانستم آنچه خصلت اوست

81. زخم دندان دشمنی تبرست

82. که نماید بچشم مردم، دوست

چه دانید اگر این هم از جمله دزدان باشد که بعیاری در میان ما تعبیه شده تا بوقت فرصت یاران را خبر کند پس مصلحت آن بینم که مراو را خفته بمانیم و برانیم.

جوانرا تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوانرا خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت.

سر برآورد. کاروان را رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره بجائی نبرد. تشنه و بی نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت

83. من ذایحدثنی وزم العیس

84. ماللغریب سوی الغریب انیس

85. درشتی کند با غریبان کسی

86. که نابوده باشد بغربت بسی

مسکین درین سخن بود که پادشه پسری بصید از لشکریان دورافتاده بود. بالای سرش ایستاده همی شنید و در هیأتش نگه میکرد. صورت ظاهرش پاکیزه دید و صفت حالش پریشان.

پرسید: از کجائی و بدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه برسر او رفته بود اعادت کرد. ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی بفرستاد تا بشهر خویش آمد.

پدر بدیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت. شبانگه از آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و جفای روستائیان بر سر چاه و غدر کاروانیان در راه، با پدر همی گفت. پدر گفت: ای پسر نگفتمت هنگام رفتن که تهی دستانرا دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته

87. چه خوش گفت آن تهی دست سلحشور

88. جوی زر بهتر از پنجاه من زور

پسر گفت: ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری.

نبینی باندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و بنیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم

89. گر چه بیرون ز رزق نتوان خورد

90. در طلب کاهلی نشاید کرد

91. غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ

92. هرگز نکند در گرانمایه بچنگ

آسیا سنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند

93. چه خورد شیر شرزه در بن غار؟

94. باز افتاده را چه قوت بود؟

95. تا تو در خانه صید خواهی کرد

96. دست و پایت چو عنکبوت بود

پدر گفت: ای پسر ترا درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشائید و کسر حالت را بتفقدی جبر کرد، و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدین طمع دگرباره گرد ولع نگردی

97. صیاد نه هربار شگالی ببرد

98. افتد که یکی روز پلنگش بدرد

چنانکه یکی از ملوک پارس، نگین گرانمایه در انگشتری داشت. باری بحکم تفرج با تنی چند از خاصان به مصلای شیراز بیرون رفت فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد.

اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی که بر بام رباط ببازیچه تیر از هر طرف می انداخت، باد صبا تیر او را از حلقه انگشتری درگذرانید.

خلعت و نعمت یافت و خاتم بوی ارزانی داشتند پسر تیر و کمانرا بسوخت. گفتند: چرا چنین کردی؟ گفت: تا رونق نخستین بر جای بماند

99. گه بود کز حکیم روشن رای

100. برنیاید درست تدبیری

101. گاه باشد که کودکی نادان

102. بغلط بر هدف زند تیری


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* ای خدا از عاشقان خشنود باد
* عاشقان را عاقبت محمود باد
شعر کامل
مولوی
* به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
* نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
شعر کامل
سعدی
* آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
* نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست
شعر کامل
حافظ