حکایت (7)
توانگری بخیلرا پسری رنجور بود. نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآن کنی از بهر وی یا بذل قربان. لختی باندیشه فرو ریخت و گفت: مصحف مهجور اولیتر است که گله دور.
صاحبدلی بشنید و گفت: ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبانست و زر در میان جان
1. دریغا گردن طاعت نهادن
2. گرش همراه بودی دست دادن
3. بدیناری چو خر در گل بمانند
4. ور الحمدی بخواهی صد بخوانند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده