انوری_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 204

1. داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم

2. وز تو بجز غم تو نصیبی دگر ندارم

3. هستم به خاک‌پای و به جان و سرت به حالی

4. کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم

5. منمای درد هجر از این بیشتر که دانی

6. از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم

7. دردا که بر امید وصال تو در فراقت

8. از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم

9. ای جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته

10. هان تا ز روی راز نهان پرده برندارم

11. اشک چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم

12. کاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم

13. دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را

14. شب نیست تا به خون جگر دیده تر ندارم


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت
* گله از دوست به دشمن نه طریق ادب‌ست
شعر کامل
سعدی
* کسی که دست به زلف دراز او دارد
* چرا به دامن این عمر مختصر چسبد؟
شعر کامل
صائب تبریزی
* عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند
* به سر تو که همی زیره به کرمان آرند
شعر کامل
سنایی