مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 60

مَافُضِّلَ اَبُوْبَکْرٍ بِکَثْرَةِ صَلوةٍ وَصَوْمٍ وَصَدَقَةٍ بَل وُقِرَّ بِمَافِي قَلْبِهِ، می فرماید که تفضیل ابو بکر بر دیگران نه از روی نماز بسیار و روزۀ بسیارست ، بل از آن روست که با او عنایتی است و آن محبت است.

در قیامت چون نمازها را بیارند، در ترازو نهند – و روزه ها را و صدقه ها را همچنین. اما چون محبت را بیارند، محبت در ترازو نگنجد. پس اصل محبت است. اکنون چون در خود محبت می بینی، آن را بیفزای تا افزون شود؛ چون سرمایه در خود دیدی، و آن طلب است، آن را به طلب بیفزای، که فی الحرکات برکات – و اگر نیفزایی، سرمایه از تو برود. کم از زمین نیستی: زمین را به حرکات و گردانیدن به بیل دیگرگون می گردانند، نبات می دهد؛ و چون ترک کنند، سخت می شود. پس چون در خود طلب دیدی، می آی و می رو و مگو که در این رفتن چه فایده. تو می رو، فایده خود ظاهر گردد. رفتن مردی سوی دکان فایده اش جز عرض حاجات نیست، حق تعالی روزی می دهد؛ که اگر به خانه بنشیند آن دعوی استغناست، روزی فرو نیاید.

عجب؟ آن بچه که می گرید مادر او را شیر می دهد، اگر اندیشه کند که درین گریه من چه فایده است و چه موجب شیر دادنست؟ از شیر بماند، حالا می بینیم که به آن سبب شیر بوی می رسد. آخر اگر کسی درین فرو رود که درین رکوع و سجود چه فایده است، چرا کنم؟ پیش امیری و رئیسی چون این خدمت می کنی و در رکوع می روی و چوک (زانو) می زنی، آخر آن امیر بر تو رحمت کند و نانپاره می دهد. آن چیز که در امیر رحمت می کند پوست و گوشت امیر نیست، بعد از مرگ آن پوست و گوشت برجاست و در خواب هم و در بیهوشی هم، اما این خدمت ضایع است پیش او. پس دانستیم که رحمت که در امیر است در نظر نمی آید و دیده نمی شود، پس، چون ممکن است که در پوست و گوشت، چیزی را خدمت می کنیم که نمی بینیم، بیرون پوست و گوشت هم ممکن باشد. و اگر آن چیز که در پوست و گوشت است، پنهان نبودی؛ ابوجهل و مصطفی (ص) یکی بودی، پس فرق میان ایشان نبودی.

این گوش از روی ظاهر، کر و شنوا یکیست، فرقی نیست، آن همان قالبست و آن همان قالب، الا آنچه شنواییست درو پنهان است، آن در نظر نمی آید. پس اصل آن عنایت است.

تو که امیری ترا دو غلام باشد. یکی خدمتهای بسیار کرده و برای تو بسیار سفرها کرده، و دیگری کاهل است در بندگی، آخر می بینیم که محبت هست با آن کاهل بیش از آن خدمتکار. اگر چه آن بندۀ خدمتکار را ضایع نمی گذاری، اما چنین می افتد. بر عنایت حکم نتوان کردن. این چشم راست و چشم چپ هر دو از روی ظاهر یکیست، عجب؟ آن چشم راست چه خدمت کرد که چپ نکرد، و دست راست چه کرد که چپ آن نکرد، و همچنین پای راست؟ اما عنایت به چشم راست افتاد. و همچنین جمعه بر باقی ایام فضیلت یافت که: اِنَّ لِلهِ اَرْزَاقاٌ غَیْرَ اَرْزَاقٍ کُتیبَتْ لَهُ فِي الْلَّوْحِ فَلْیَطْلُبُهُا فِيْ یَوْمِ الجُمْعَة. اکنون این جمعه چه خدمت کرد که روزهای دیگر نکردند؟ اما عنایت به او کرد و این تشریف بوی مخصوص شد. و اگر کوری گوید که مرا چنین کور آفریدند، معذورم، به این گفتن او، که کورم و معذورم، گفتن او سودش نمی دارد و رنج از وی نمی رود.

این کافران که در کفرند، آخر در رنج کفرند و باز چون نظر می کنیم آن رنج هم عین عنایتست، چون او در راحت کردگار را فراموش می کند، پس به رنجش یاد کند. پس دوزخ جای معبد ومسجد کافرانست، زیرا که حق را در انجا یاد کند - همچنانکه در زندان و رنجوری و درد دندان. و چون رنج آمد، پردۀ غفلت دریده شد: حضرت حق را مقر شد و ناله می کند که (( یا رب، یا رحمن و یا حق)) صحت یافت! باز پرده های غفلت پیش می آمد: می گوید (( کو خدا؟ نمی یابم. نمی بینم. چه جویم؟)) چون است که در وقت رنج دیدی و یافتی، این ساعت نمی بینی؟ پس چون در رنج می بینی، رنج را بر تو مستولی کنند تا ذاکر حق باشی.

پس دوزخی در راحت از خدا غافل بود و یاد نمی کرد. در دوزخ شب و روز ذکر خدا کند، چون عالم را و آسمان و زمین و ماه و آفتاب و سیارات را، نیک و بد را برای آن آفریده که یاد او کنند و بندگی او کنند و مسبح او باشند. اکنون چون کافران در راحت نمی کنند و مقصودشان از خلق ذکر اوست، پس در جهنم روند تا ذاکر باشند. اما مؤمنان را رنج حاجت نیست؛ ایشان در این راحت از آن رنج غافل نیستند، و آن رنج را دائماً حاضر می بینند – همچنانکه کودکی عاقل را که یکبار پا در فلق (فلک) نهند، بس باشد. فلق را فراموش نمی کند، اما کودن فراموش می کند. پس او را هرلحظه فلق باید. و همچنان اسبی زیرک که یکبار مهمیز خورد، حاجت مهمیز دیگر نباشد. مرد را می برد فرسنگها و نیش آن مهماز (مهمیز) را فراموش نمی کند، اما اسب کودن را هر لحظه مهماز می باید. او لایق بار مردم نیست، برو سرگین (فضله جهارپایان، پهن) بار کنند.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* عشق پیری است که ساغر زده‌ایم از کف او
* عقل طفلی است که دانا شده در مکتب ما
شعر کامل
فروغی بسطامی
* بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
* توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
شعر کامل
حافظ
* توانگرا دل درویش خود به دست آور
* که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
شعر کامل
حافظ