مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 59

گفت آن منجم می گوید که غیر افلاک و این کرۀ خاکی که می بینیم شما دعوی می کنید که بیرون آن چیزی هست. پیش من غیر آن چیزی نیست؛ و اگر هست، بنمایید که کجاست؟.

فرمود که آن سؤال فاسد است از ابتدا، زیرا می گویی که بنمایید که کجاست؟ – و آن خود جای نیست. و بعد از آن، بیا بگو که اعتراض تو از کجاست و در چه جای است. در زبان نیست و در دهان نیست، در سینه نیست. این جمله را بکاو و پاره پاره و ذره دره کن، ببین که این اعتراض و اندیشه را در اینها همه هیچ می یابی. پس دانستیم که اندیشۀ تو را جای نیست. چون جای اندیشۀ خودرا ندانستی، جای خالق اندیشه را چون دانی؟

چندین اندیشه هزار اندیشه و احوال بر تو می آید، به دست تو نیست و مقدور و محکوم تو نیست، و اگر مَطلع این را دانستیی که از کجاست آنرا افزود یی. ممرّی (گذری) است این جمله چیزها را بر تو، و تو بی خبر که از کجا می آید و به کجا می رود و چه خواهد کردن؟ چون از اطلاع احوال خود عاجزی؛ چگونه توقع می داری که بر خالق خود مطلع گردی؟ می گوید که در آسمان نیست ، ای سگ، چون می دانی که نیست؟ آری آسمان را وژه وژه (وجب به وجب) پیمودی، همه را گردیدی، خبر می دهی که درو نیست؛ قحبۀ خود را که در خانه داری ندانی، آسمان را چون خواهی دانستن؟ هی، آسمان شنیده ای و نام ستاره ها و افلاک چیزی می گویی. اگر تو از آسمان مطلع می بودی یا سوی آسمان وژه ای بالا می رفتی، از این هرزه ها نگفتی.

اینچه می گوییم که حق بر آسمان نیست، مرادمان ما آن نیست که بر آسمان نیست، یعنی آسمان برو محیط نیست و او محیط آسمانست. تعلقی دارد به آسمان ازین بیچون و چگونه، چنانکه به تو تعلق گرفته است بیچون و چه گونه. و همه در دست قدرت اوست و مظهر اوست و در تصرف اوست. پس بیرون از آسمان و اَکوان (هستی ها) نباشد و بکلی درآن نباشد یعنی که اینها برو محیط نباشد و او بر جمله محیط باشد.

یکی گفت: که پیش از آنکه زمین و آسمان بود و کرسی بود، عجب کجا بود؟ گفتیم این سؤال از اول فاسد است، زیرا که خدای آنست که او را جای نیست، تو می پرسی پیش از این هم کجا بود؟ آخر همه چیزهای تو بی جاست، این چیزها را که در توست جای آنرا دانستی؟ که جای او را می طلبی. چون بی جای است احوال و اندیشه های تو؛ جای چگونه تصور بندد؟ آخر خالق اندیشه از اندیشه لطیف تر باشد. مثلا، این بنا که خانه ساخت آخر او لطیف تر باشد ازین خانه، زیرا که صد چنین و غیر این بنّایی کارهای دیگر و تدبیرهای دیگر که یک به یک نماند، آن مرد بنّا تواند ساختن. پس او لطیف تر و عزیز تر از بِنی (ساختمان)، اما آن لطف در نظر نمی آید مگر بواسطۀ خانه و عملی که در عالم حس درآید تا آن لطف او جمال نماید.

این نَفَس (بخار دهان) در زمستان پیداست و در تابستان پیدا نیست. نه آنست که در تابستان نَفَس منقطع شد و نفس نیست، الا تابستان لطیفست و نفس لطیفست، پیدا نمی شود بخلاف زمستان. همچنین همه اوصاف تو و معانی تو لطیفند، در نظر نمی آیند مگر بواسطه فعلی. مثلا، حلم تو موجود است، اما در نظر نمی آید، چون بر گناه کار ببخشایی حلم تو محسوس شود. و همچنین قهّاری تو در نظر نمی آید، چون بر مجرمی قهر رانی و او را بزنی، قهر تو در نظر آید. و همچنین الی ملانهایه.

حق تعالی از غایت لطف در نظر نمی آید. آسمان و زمین را آفرید تا قدرت او وصنع او در نظر آید و لهذا می فرماید: أَفَلَمْ يَنظُرُوا إِلَى السَّمَاء فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْنَاهَا (آیا منکران حق آسمان را فراز خود نمی نگرندکه ما چگونه بنای محکم اساس نهاده ایم – ق -6).

سخن من به دست من نیست و ازین رو می رنجم، زیرا می خواهم که دوستان را موعظه گویم و سخن منقاد (مطیع) من نمی شود، ازین رو می رنجم. اما از ان رو که سخن من بالاتر از من است و من محکوم وی ام شاد می شوم، زیرا که سخنی را که حق گوید هرجا که رسد زنده کند و اثرهای عظیم کند. وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللّهَ رَمَى (چون تو تیر افکندی نه تو بلکه خدا افکند – انفال -17)، تیری که از کمان حق جهد هیچ سپری و جوشنی مانع آن نگردد و ازین رو شادم.

علم اگر بکلی در آدمی بودی و جهل نبودی، ادمی بسوختی و نماندی. پس جهل مطلوب آمد ازین رو که بقای وجود به وی است و علم مطلوبست از آن رو که وسیلت است به معرفت باری [تعالی]. پس هر دو یاری گر همدگرند و همه اضداد چنین اند. شب اگر چه ضد روز است، اما یاریگر اوست و یک کار می کنند. اگر همیشه شب بودی، هیچ کاری حاصل نشدی و بر نیامدی؛ و اگر همیشه روز بودی، چشم و سر و دماغ خیره ماندندی و دیوانه شدندی و معطل. پس در شب می آسایند و می خسبند، و همۀ آلتها از دماغ و فکر و دست و پا و سمع و بصر جمله قوتی می گیرند و روز آن قوتها را خرج می کنند.

پس جمله اضداد نسبت به ما ضد می نماید؛ نسبت به حکیم همه یک کار می کنند و ضد نیستند. در عالم بنما کدام بد است که در ضمن آن نیکی نیست، و کدام نیکی است که در ضمن آن بدی نیست. مثلا یکی قصد کشتن کرد، به زنا مشغول شد، آن خون از او نیامد. از این رو که زناست، بد است؛ از این رو که مانع قتل شد، نیک است. پس بدی و نیکی یک چیزند غیر متجزا. از این رو، ما را بحث است با مجوسیان که ایشان می گویند که دو خداست: یکی خالق خیر و یکی خالق شر. اکنون توبنما خیر بی شر تا ما مقر شویم که خدای شر هست و خدای خیر. و این محال است، زیرا که خیر از شر جدا نیست، چون خیر و شر دو نیستند و میان ایشان جدایی نیست. پس دو خالق محال است. ما شما راالزام نمی کنیم که البته یقین کن که چنین است، می گوییم کم از آنکه در تو ظنی درآید که مبادا اینچنین باشد که می گویند.

مسلم که یقینت نشد که چنانست، چگونه یقین شد که چنان نیست؟ خدا می فرماید: که ای کافرک، أَلَا يَظُنُّ أُولَئِكَ أَنَّهُم مَّبْعُوثُونَ لِيَوْمٍ عَظِيمٍ ( آیا آنها گمان نمی کنند که بر انگیخته خواهند شد در روزی عظیم؟ – مطففین – 4 و 5)، ظنیت نیز پدید نشد که آن وعده های ما که کرده ایم، مبادا که راست باشد؟ و مؤاخذه بر کافرین برین خواهد بودن که تو را گمانی نیامد، چرا احتیاط نکردی و طالب ما نگشتی؟


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو
* کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین
شعر کامل
مولوی
* گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
* گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
شعر کامل
حافظ
* ز بس که گشته ام از فکر آن میان باریک
* زشرم مردم باریک بین نهان شده ام
شعر کامل
جامی