اوحدی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 188

1. دل باز در سودای او افتاد و باری می‌برد

2. جوری که آن بت می‌کند بی‌اختیاری میبرد

3. چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین

4. نه سر به جایی می‌کشد، نه ره به کاری می‌برد

5. من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف

6. گویند: می‌چیند گلی، یا رنج خاری می‌برد

7. با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن

8. من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری می‌برد

9. ای مدعی، گر پای ما در بند بینی شکر کن

10. تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری می‌برد

11. عشق ار نمی‌سازد مرا معذور باید داشتن

12. کز تشنگی پنداشتم: آن می‌خماری می‌برد

13. تا چند گویی:اوحدی یاری نمی‌خواهد ز کس

14. یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری می‌برد


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
* بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
شعر کامل
حافظ
* آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد
* الحق آراسته خلقی و جمالی دارد
شعر کامل
سعدی
* اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
* درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
شعر کامل
حافظ