اوحدی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 393

1. جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟

2. یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟

3. رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر

4. قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر

5. روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد

6. گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر

7. چشمت ز بهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن

8. کز بهر ما هم گوشهٔ ابرو بجنباند مگر

9. دشمن که دورت میکند، تا من فرومانم به غم

10. روزی به درد بیدلی او هم فرو ماند مگر

11. روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل

12. دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر

13. دل را خبر کن ز آمدن، روزی که آیی، تا منت

14. چون زر بریزم در قدم، او جان برافشاند مگر

15. لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود

16. دیگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر

17. ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او

18. از گرد ره چون در رسید این گرد بنشاند مگر

19. از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما

20. هم چشم او این فتنه را دیگر بخواباند مگر


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* بس که زاهد به ریا سبحۀ صد دانه شمرد
* در همه شهر بدین شیوه شد انگشت نما
شعر کامل
جامی
* گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
* گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
شعر کامل
حافظ
* ز کینه دور بود سینه ای که من دارم
* غبار نیست بر آیینه ای که من دارم
شعر کامل
رهی معیری