سعدی_گلستانباب دوم - در اخلاق درويشان (فهرست)

حکایت (17)

پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدرآمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. خرامان همی رفت و میگفت

1. نه بر استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم

2. نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم

3. غم موجود و پریشانی معدوم ندارم

4. نفسی میزنم آسوده و عمری میگذارم

اشترسواری گفتش: ای درویش کجا میروی؟ برگرد که بسختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت. چون به نخله محمود رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید. درویش ببالینش فراز آمد و گفت: ما به سختی نمردیم و تو بر بختی بمردی

5. شخصی همه شب بر سر بیمار گریست

6. چون روز شد او بمرد و بیمار زیست

7. ای بسا اسب تیزرو که بماند

8. که خر لنگ جان بمنزل برد

9. بس که در خاک تندرستان را

10. دفن کردیم و زخم خورده نمرد


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* به گلنار ماند همی چهر تو
* به شادی بخندد دل از مهر تو
شعر کامل
فردوسی
* دیدن روی تو ظلم است و ندیدن کردن مشکل است
* چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
شعر کامل
صائب تبریزی
* کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی
* حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
شعر کامل
حافظ