مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 23

فرمود که: جانب توقات می باید رفتن که آن طرف گرمسیر است، اگر چه انطالیه گرمسیر است، اما آنجا اغلب رومیانند، سخن ما را فهم نکنند. اگر چه در میان رومیان نیز هستند که فهم می کنند. روزی سخن می گفتم میان جماعتی و میان ایشان هم جماعتی کافران بودند، در میان سخن می گریستند و متذوّق می شدند و حالت می کردند.

سؤال کرد که: ایشان چه فهم کنند و چه دانند؟ این جنس سخن را مسلمانان گزیده از هزار یک فهم کنند،ایشان چه فهم می کردند که می گریستند؟

فرمود: که لازم نیست که نفس این سخن را فهم کنند، آنچه اصل این سخنست، آن را فهم می کنند. آخر همه مقرند به یگانگی خدا و به آنکه خدا خالقست و رازقست و در همه متصرف و رجوع به ویست و عقاب و عفو از اوست، چون این سخن را شنید و این سخن وصف حقست و ذکر اوست پس جمله را اضطراب و شوق و ذوق حاصل شود که ازین سخن بوی معشوق و مطلوب ایشان می آید.

اگر راهها مختلف است اما مقصد یکیست. نمی بینی که راه به کعبه بسیارست؟ بعضی راه از روم است و بعضی را از شام و بعضی را از عجم و بعضی را از چین و بعضی از راه دریا از طرف هند و یمن. پس اگر در راهها نظر کنی اختلاف عظیم و مباینت بی حدست. اما چون بمقصود نظر کنی همه متفق اند و یگانه و همه را درونها بکعبه متفق است، و درونها را به کعبه ارتباطی و عشقی و محبتی عظیم است که آنجا [هیچ] خلاف نمی گنجند. آن تعلق، نه کفرست و نه ایمان یعنی آن تعلق مشوب نیست بآن راههای مختلف که گفتیم. چون آنجا رسیدند، آن مباحثه و جنگ و اختلاف که در راهها می کردند، که این او را می گفت که تو باطلی و کافری، و آن دگر این را چنین نماید. اما چون به کعبه رسیدند معلوم شد که آن جنگ در راهها بود و مقصودشان یکی بود.

مثلا، اگر کاسه را جان بودی، بندۀ کاسه گر بودی و با وی عشقها باختی. اکنون این کاسه را که ساخته اند بعضی می گویند که این را چنین می باید بر خوان نهادن و بعضی می گویند که اندرون اورا می باید شستن و بعضی می گویند بیرون اورا می باید شستن و بعضی می گویند که مجموع را و بعضی می گویند که حاجت نیست شستن، اختلاف در ین چیزهاست. اما آنکه کاسه را [قطعا[ خالقی و سازندۀ هست و از خود نشده است، متفق علیه است . کس را درین هیچ خلاف نیست.

آمدیم اکنون آدمیان در اندرون دل از روی باطن محب حقند و طالب اویند و نیاز بدو دارند و چشم داشت هرچیزی از او دارند. و جز وی را بر خود قادر و متصرف نمی دانند، این چنین معنی نه کفرست و نه ایمان و آن را در باطن نامی نیست. اما چون از باطن سوی ناودان زبان، آن آب معنی روان شود و افسرده گردد و نقش و عبارت شود، اینجا نامش کفر و ایمان و نیک وبدشود. همچنانکه، نباتات از زمین می رویند در ابتدای خود صورتی ندارند و چون روی به این عالم می آورند در آغاز کار لطیف و نازک می نماید و سپید رنگ میباشد، چندین که باین عالم قدم پیش می نهد و سوی عالم می آید غلیظ و کثیف می گردد و رنگی دیگر می گردد.

اما چون مؤمن و کافر هم نشینند چون بعبارت چیزی نگویند یگانه اند. بر اندیشه گرفت نیست و درون عالم آزادیست، زیرا اندیشه ها لطیفند، برایشان حکم نتوان کرد که: نَحْنُ نَحْکُمُ بِالظَّاهِرِ وَاللهُّ یَتَوَلَّی السَّرَائِر. آن اندیشه ها را حق تعالی پدید می آورد در تو. تو نتوانی آن را بصد هزار جهد و لاحول از خود دور کردن.

پس آنچه می گویند که خدا را آلت، حاجت نیست، نمی بینی که آن تصورات و اندیشه ها را در تو چون پدید می آورد؟ بی آلتی و بی قلمی و بی رنگی. آن اندیشه ها چون مرغان هوایی و آهوان وحشیند که ایشان را پیش از آنکه بگیری و در قفس محبوس کنی فروختن ایشان از روی شرع روا نباشد. زیرا که مقدور تو نیست مرغ هوایی را فروختن زیرا در بیع تسلیم شرط است، و چون مقدور تو نیست، چه تسلیم کنی؟

پس اندیشه ها مادام که در باطنند بی نام ونشان اند، بریشان نتوان حکم کردن نه بکفر و نه به اسلام. هیچ قاضی گوید که تو دراندرون چنین اقرار کردی یا چنین بیع کردی یا بیا سوگند بخور که در اندرون چنین اندیشه نکردی؟ نگوید زیرا کس را بر اندرون حکمی نیست. اندیشه ها مرغان هواییند اکنون چون در عبارت آمد، این ساعت توان حکم کردن بکفر و اسلام و نیک و بد. چنانکه اجسام را عالمی است، تصورات را عالمی است و تخیلات را عالمی است و توهمات را عالمی است، و حق تعالی ورای همه عالم هاست نه داخل است و نه خارج.

اکنون تصرفات حق را در نگر، درین تصورات که آنها را بی چون و چگونه و بی قلم و آلت مصور می کند. آخر این خیال یا تصور، اگر سینه را بشکافی و بطلبی و ذره ذره کنی، آن اندیشه را درو نیابی، در خون نیابی و در رگ نیابی، بالا نیابی، زیر نیابی، در هیچ جزوی نیابی، بی جهت و بیچون و بیچگونه و همچنین بیرون نیابی.

پس چون تصرفات او درین تصورات بدین لطیفیست که بی نشانست، پس او که آفریننده این همه است بنگر که او چه بی نشان باشد و چه لطیف باشد. چنانکه این قالبها نسبت بمعانی اشخاص کثیف اند، این معانی لطیف بیچون و بی چگونه نسبت به لطف باری [تعالی]، اجسام و صور کثیفند.

1. زپرده ها اگر آن روح قدس بنمودی

2. عقول و جان بشر را بدن شمردندی

و حق تعالی در این عالم تصورات نگنجد و در هیچ عالمی، که اگر درعالم تصورات بگنجد؛ لازم شود که مصور برو محیط شود پس [اگر در عالم تصورات بگنجد؛] او خالق تصورات نباشد. پس معلوم شد که او ورای همه عالم هاست.

لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ إِن شَاء اللَّه (هماناکه خداوند رؤیای رسولش را به حقیقت پیوست، که هر آینه اگر خدای بخواهد به مسجد الحرام داخل خواهد گردید - فتح – 27).

همه می گویند که در کعبه در آییم، و بعضی می گویندکه انشاءالله در آییم. اینها که استثنا می کنند عاشقانند، زیرا که عاشق خودرا بر کار و مختار نبیند؛ بر کار معشوق را داند. پس می گویند که اگر معشوق خواهد، درآییم.

اکنون مسجدالحرام پیش اهل ظاهر آن کعبه است که خلق می روند، و پیش عاشقان و خاصان مسجدالحرام وصال حق است. پس می گویند که اگر حق خواهد، به وی برسیم و به دیدار مشرف شویم. اما آنکه معشوق بگوید (( انشاءالله)) آن نادر است. حکایت آن، غریب است. غریبی باید که حکایت غریب بشنود و تواند شنیدن.

خدا را بندگانند که ایشان معشوقند و محبوبند. حق تعالی طالب ایشان است و هر چه وظیفه عاشقان است او برای ایشان می کند و می نماید. همچنانکه عاشق می گفت انشاءالله برسیم، حق تعالی برای آن غریب انشاءالله می گوید. اگر به شرح آن مشغول شویم، اولیای واصل سررشته گم کنند. پس چنین اسرار و احوال را به خلق چون توان گفتن؟ قلم اینجا رسید و سر به شکست. یکی اشتر را بر مناره نمی بیند، تار موی در دهن شتر چون بیند؟

آمدیم بحکایت اول اکنون آن عاشقان که انشاءالله می گویند، یعنی بر کار معشوقست. اگر معشوق خواهد بکعبه درآییم. ایشان غرق حقند، آنجا غیر نمی گنجد و یاد غیر حرامست. چه جای غیر است که تا خودرا محو نکرد، آنجا نگنجد، لَیْسَ فِي الدَّارِ غَیْرُ الله [دَیَّارٌ]

اینکه می فرمایند رسوله الرؤیا، اکنون این رؤیا، خوابهای عاشقان و صادقانست و تعبیرش در آن عالم پدید شود. بلکه احوال جمله عالم خوابی است؛ تعبیرش در آن جهان پدید شود. همچنانکه خوابی می بینی که سواری بر اسب ، به مراد می رسی، اسب به مراد چه نسبت دارد؟ و اگر می بینی که به تو درمهای درست دادند، تعبیرش آن است که سخنهای درست و نیکو از عالمی بشنوی؛ درم به سخن چه ماند؟ و اگر بینی که تو را بر دار آویختند، رئیس قومی شوی؛ دار به ریاست و سروری چه ماند؛

همچنین احوال عالم را – که گفتیم خوابی است که اَلدُّنْیَا کحُلم النائِم (زندگی دنیا رؤیایی است که خفته در خواب می بیند) – تعبیرهاش در آن عالم دیگرگون باشد که به این نماند. آن را مُعبر الاهی تعبیر کند، زیرا برو همه مکشوف است – چنانکه باغبانی که به باغ در آید در درختان نظر کند، بی آنکه بر سر شاخه ها میوه بیند، حکم کند که این خرماست و آن انجیر است و این نار است و این امرود است و این سیب است. چون علم آن دانسته است، حاجت قیامت نیست که تعبیر ها را ببیند که چه شد و آن خواب چه نتیجه داد. او دیده است پیشین که چه نتیجه خواهد دادن – همچنانکه باغبان پیشین می داند که البته این شاخ چه میوه خواهد دادن.

همه چیز های عالم، از مال و زن و جامه، مطلوب لغیره است، مطلوب لذاته نیست. نمی بینی که اگر تو را صد هزار درم باشد و گرسنه باشی و نان نیابی، هیچ توانی خوردن و غذای خود کردن؟ آن درم و زن برای فرزند است و قضای شهوت؛ جامه برای دفع سرماست؛ و همچنین، جمله چیزها مسلسل است تا به حق جل و جلاله. اوست که مطلوب لذاته است، و او را برای او خواهند نه برای چیز دیگر؛ که چون او ورای همه است و به از همه است و شریفتر از همه و لطیفتر از همه، پس او را برای کم از او چون خواهند؟ پس الیه المنتهی. چون به او رسیدند، به مطلوب کلی رسیدند. از آنجا دیگر گذر نیست.

این نفس آدمی محل شبهه و اشکال است. هر گز به هیچ وجه نتوان از او شبهه و اشکال را بردن – مگر که عاشق شود. بعد از آن درو شبهه و اشکال نماند، که حُبَّکَ الشَّیْيَ یُعْمِي وَیُصِمُّ (عشق به هرچیزی آدمی را کور و کر می کند)

ابلیس چون آدم را سجود نکرد و مخالفت امر کرد، گفت: خَلَقْتَنِي مِن نَّارٍ وَخَلَقْتَهُ مِن طِينٍ (مرا از آتش آفریدی و اورا از خاک -اعراف – 12): ذات من از نار است و ذات او از طین. چون شاید که عالی ادنی را سجود کند؟

چون ابلیس را به این جرم و مقابلگی نمودن و با خدا جدال کردن لعنت کرد و دور کرد، گفت: یا رب، آه! همه تو کردی و فتنه تو بود؛ مرا لعنت می کنی و دور می کنی!

و چون آدم گناه کرد، حق تعالی آدم را از بهشت بیرون کرد. حق تعالی به آدم گفت که: ای آدم، چون من بر تو گرفتم و بر آن گناه که کردی زجر کردم، جرا با من بحث نکردی؟ آخر تو را حجت بود، نمی گفتی که همه از توست و تو کردی، هر چه تو خواهی در عالم آن شود، و هرچه نخواهی هرگز نشود. اینچنین حجت راست مبین واقع داشتی، چرا نگفتی؟

گفت: یارب، می دانستم، الا ترک ادب نکردم در حضرت تو، و عشق نگذاشت که مؤاخذه کنم.

فرمود که: این شرع مشرعست یعنی آبشخور مثالش. همچنانست که دیوان پادشاه، درو احکام پادشاه از امر ونهی و سیاست و عدل و داد خاص را و عام را و احکام پادشاه، دیوان بی حدست، درشمار نتوان آوردن و عظیم و خوب و پرفایده است، قوام عالم بدانست.

اما احوال درویشان و فقیران مصاحبت است با پادشاه. فرقی عظیم است میان دانستن علم احکام و دانستن علم حاکم و مصاحبت پادشاه. اصحاب و احوال ایشان همچون مدرسه است که درو فقها باشند که هر فقیهی را مدرس بر حسب استعداد او جامگی می دهد. یکی را ده، یکی را بیست، یکی را سی. ما نیز سخن را بقدر هرکس و استعداد او می گوییم که کَلِّمَ النَّاسَ عَلَي قَدْرِ عُقُوْلِهِم.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار
* بر بساط سبزه و گل سایهٔ پروانه‌ام
شعر کامل
رهی معیری
* اینهمه رفتند و مای شوخ چشم
* هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
شعر کامل
سعدی
* چون به رنگ زرد من بر می خورد برگ خزان
* زعفران می مالد از خجلت به روی خویشتن
شعر کامل
صائب تبریزی